ایرانی توانمند
Business is booming.

دکتر علی شاه حسینی

1

کارآفرینی به شیوه دکتر علی شاه حسینی

 

بنیانگذار موسسه های زبان ملل، کیش نو و آینده

رضا یادگاری- مهشید سنایی فرد

 

فصل ۱: تاریخچه زبان و ادبیان انگلیسی

زبان برای یادگیری آنچه که ما نمی دانیم و انتقال آنچه دیگران درباره ما نمی دانند، ابزاری ضروری است. تنها به کمک زبان می توان فرهنگ ها و تمدن های دیگر را شناخت و بین حال و گذشته جوامع انسانی پل ارتباطی برقرار کرد. دستیابی به آخرین دستاوردهای علمی روز دنیا و برقراری مناسبات سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و تجاری با سایر ملل بدون استفاده از زبان ممکن نیست.

زبان انگلیسی یکی از زبان های هند و اروپایی از شاخه ژرمنی است. از دیگر زبان های شاخه ژرمنی می توان از آلمانی، هلندی، دانمارکی، سوئدی و نروژی نام برد. از آنجا که زبان فارسی نیز زبانی هندواروپایی (از شاخه آریایی) است، زبان فارسی با زبان های ژرمنی از جمله با انگلیسی خویشاوند است. خود شاخه ژرمنی به دو بخش شرقی و غربی تقسیم می شود که انگلیسی به ژرمنی غربی تعلق دارد. امروزه حدود نیمی از مجموعه واژگان زبان انگلیسی و دستور آن زبان از همان ریشه ژرمنی است ولی نیم دیگر را وامواژه ها تشکیل می دهند. بیشتر این وامواژه ها از زبان های لاتین و فرانسوی و بخشی دیگر از یونانی و دیگر زبان ها به انگلیسی وارد شده اند.

زبان انگلیسی به عنوان زبان مادری در کشورهای انگلستان، آمریکا، کانادا، استرالیا، ایرلند، نیوزلند، آفریقای جنوبی و بسیاری کشورهای دیگر تکلم می شود. انگلیسی امروزه از نظر تعداد گویشوَر، پس از چینی، عربی، اسپانیایی و هندی، پنجمین زبان جهان است. تعداد کسانی که زبان مادری شان انگلیسی است امروزه ۳۸۰ میلیون نفر است. انگلیسی در بسیاری از کشورها زبان میانجی است و مهم ترین زبان دنیا در زمینه های سیاسی، اقتصادی، نظامی، صنعتی، فرهنگی و علمی در روابط بین الملل بشمار می‎آید.

انگلیسی کهن (۱۰۶۶ – ۴۰۵)

انگلیسی کهن با ورود قوم های ژرمانی به انگلستان امروزی در قرن ۵ میلادی بوجود آمد. این قومها، بجز زبان انگلیسی، سنت ادبی خود در حوزه شاعری را نیز وارد سرزمین بریتانیا کردند که این سنت تا زمان حمله نورمان های فرانسوی زبان باقی ماند.

بنظر می رسد بیشتر ادبیات کهن انگلستان برای خواندن توسط نقالان سروده شده و نقال یا حماسه خوان، آنرا در ردیف های آهنگین خاص و با همراهی چنگ می خوانده است.

این شعر پیرامون بیهودگی زندگی و ناتوانی انسان در مقابل سرنوشت سروده می شد و محکم و جسورانه، اما همراه با سوگ و غم خوانده می شد. بیشتر آثار بجای مانده از این دوران بی قافیه هستند و یک مصراع آن معمولا از ۴ هجای فشاردار (همراه با تکیه یا استرس) و تعدادی هجای بدون فشار تشکیل شده است. این وزن البته برای گوش ما که به شعر امروزین انگلیسی عادت کرده، عجیب به نظر می رسد. ویژگی دیگر شعرهای این دوره، استفاده چشمگیر از تجانس آوایی (Alliteration) در ساختار شعر است.

حماسه های «بیوولف» (Beowulf) نمونه باشکوه شعر در ادبیات انگلیسی کهن است. بیوولف، پهلوانی اسکاندیناوی است که به پیکار با «گرندل» (Grendel)، مادر گرندل، و اژدهای آتش زا می پردازد. او نه تنها یک پهلوان، بلکه نجات دهنده و پشتیبان مردم نیز بشمار می رود. یکی از ویژگی های بیوولف، کاهش نقش بی اختیاری و سرنوشت محوری است. باور مسیحیان مبتنی بر وابستگی به خدای دادگر، آشکارا در این داستان نمودار شده است. البته این ویژگی در بسیاری دیگر از داستان های بجامانده از آن دوران نیز

دیده شده؛ چراکه بیشتر این آثار، توسط راهبان مسیحی نسخه نویسی و نگهداری شده است. بسیاری از آثار ادبی آن دوران نیز توسط خود مذهبیان و پس از روی گرداندن انگلیسی های باستان از باورهای دینی کهن خویش سروده و به رشته تحریر درآمده اند.

نثر ادبی در این دوران، بیشتر شامل نوشته های مذهبی است. یکی از بزرگترین نثرهای کهن بنام Historia Ecclesiastica Gentis Anglorum (تاریخ مسیحی ملت انگلیس) توسط «سنت بده» و به زبان لاتین در قرن هشتم نوشته شده است. «شاه آلفرد»، پادشاه ساکسون غربی در بخش آموزش بسیار تلاش کرد که یکی از آثار آن ترجمه اثر یادشده به زبان انگلیسی باستان بود. در دوران همین پادشاه آثار دیگری همچون De Consolatione Philosophiae (تسلی فلسفه) از «بوتیوس» (فلسفه دان و سخنور رومی قرن ۵ و ۶) بوده است.

انگلیسی میانه (۱۴۸۵ – ۱۰۶۶)

نفوذ گسترده زبان و ادبیات فرانسوی، مهمترین ویژگی این دوره است. از زمان حمله نورمانها در سال ۱۰۶۶ تا قرن چهاردهم، «فرانسه» زبان شعر و ادبیات در کشور انگلستان بود و «لاتین» هم جایگاه خود بعنوان زبان علمی و دانشگاهی را حفظ نمود. زمانی که حاکمان بریتانیا در قرن چهاردهم دوباره به زبان انگلیسی بها دادند، این زبان، بسیاری از ویژگی های صرفی زبان انگلیسی باستان را از دست داده بود، دست خوش تغییرهای آوایی شده بود و واژگان بسیاری را از زبانهای فرانسوی و لاتینی وام گرفته بود.

شعر در شمال و غرب، نزدیک به همان ویژگی های انگلیسی باستان دنبال می شد: تجانس آوایی، مصراع های چهار فشاری (دارای چهار سیلاب استرس دار). «رویای ویلیام درباره پیرس شخم زن» که بیشتر با نام کوتاه Piers Plowman شناخته می شود یکی از نمونه های برجسته این دوره است. اثر یادشده منسوب به ویلیام لانگلند است و مجموعه ای اعتراضی، بلند، و پرشور است که به گرفتاری و بدبختی فقیران، آزمندی ثروتمندان، و گناهکاری همه مردم می پردازد.

قرون وسطی و دوران طلایی (۱۶۶۰ – ۱۴۸۵)

مهمترین عامل های جهش بزرگ در ادبیات انگلیسی میانه و ظهور دوران طلایی ادبیات انگلیسی را می توان در چند مورد زیر خلاصه نمود:

۱) ورود صنعت چاپ به بریتانیا توسط ویلیام کاگستون در سال ۱۴۷۶

۲) رشد طبقه متوسط و گسترش آموزش و پرورش در میان غیر روحانیان

۳) اقتدار سیاسی دولت مرکزی و توجه به فرهنگ در خانواده های سلطنتی تودور (Tudor) و استوارت (Stuart)

با این همه، ادبیات دوران طلایی در ۲۰ سال پایانی قرن شانزدهم (در دوران ملکه الیزابت اول) به شکوفایی کامل رسید؛ پیش از آن، اختلاف نظر مذهبی میان کلیسای کاتولیک روم و کلیسای بریتانیا سرعت رشد ادبیات را کاهش می داد. «اومانیسم» به معنای جنبش سکولار و غیر مذهبی اروپا که شناخت و ارج نهادن به آثار باستانی و غیر

مسیحی (یونان و روم باستان) را در بر می گرفت نیز در همین دوران ملکه الیزابت اول در بریتانیا گسترش یافت.

فصل ۲: زندگی و روزگار دکتر علی شاه حسینی

دوران کودکی؛

هفت ماهه بودم که به دنیا آمدم. موجودی کوچک و نحیف که زودتر از موقع به دنیا آمده بود و امیدی به زنده ماندنش نمی رفت.

پیش از من ۵ خواهر و برادر پا به دنیا گذاشته بودند و من آخرین عضو خانواده پرجمعیت شاه حسینی بودم.

مادرم تعریف می کرد، وقتی قابله مرا در پارچه ای پیچیده و به دستش داده بود، گفته بود: “زیاد به این کودک دل نبند، عمرش به دنیا نیست و زیاد نمی ماند.”

اما پدربزرگ وقتی اذان در گوشم گفت و نام علی را برایم انتخاب کرد، به مادرم گفته بود: “نگران نباش، فرزند تو آدم بزرگی خواهد شد” و مادرم که زن ساده دلی بود این حرف پدربزرگ را باور کرده بود و همواره در مواقع مختلف به من می گفت: ” تو آدم بزرگی می شوی” که این تلقین بسیار اثرگذار مادرم، همواره در زندگی همراهم بود و تاثیر زیادی در عملکرد آینده و فعالیتهایم گذاشت.

من در روستای کوچک محمد آباد گرمسار متولد شدم، در میان مردم زحمتکش، بی ریا و پر تلاش آنجا رشد کردم و بزرگ شدم و همواره به آنجا افتخار می کنم.

همانند اکثر مردان روستا که کشاورز بوده و هستند، پدرم نیز به کار کشاورزی اشتغال داشت.

در دوران بچگى، ویژگى خاص و متمایز من این بود که دیگران مى گفتند بچه زرنگیه؛ از بچگى، فن بیان خوبى داشتم چون مادرم خیلى با من صحبت مى کرد. اگرچه همیشه کار داشت، ولى آنقدر با آرامش با من حرف مى زد که فکر مى کردم داره باهام بازى مى کنه. اون هیچ وقت نمى گفت کار دارم، یعنى من هیچ وقت فکر نمى کردم که اون سرش شلوغه. همیشه فکر مى کردم که چه قدر براى من وقت داره! ساعت ها بَراش صحبت مى کردم و اون مشتاقانه گوش مى داد. این گوش کردنهاى اون باعث مى شد بتونم خوب صحبت کردن را تمرین کنم. اینا خیلى تأثیر داشت! یعنى فرصت هایى که برام پیش مى آورد خیلى ارزش داشت! امروز مى گویم کاش تلویزیون نبود! کاش کامپیوتر نبود! کاش پلى استیشن نبود!

دور هم با خانواده که مى نشستیم، صحبت مى کردیم، در واقع، همون برقرارى ارتباط بین نسل ها! از این صحبت کردنا ما چیز یاد مى گرفتیم؛ ما مراوده یاد مى گرفتیم؛ ما روابط عمومى یاد مى گرفتیم؛ ما اخلاق و رفتار یاد مى گرفتیم، آداب و رسوم، تشخیص رفتار اجتماعى خوب از بد و چیزاى دیگه.

در دوران کودکى، همواره مى دیدم که تمام اعضاى خانواده کار مى کردند. کار براى ما جزء لاینفک و ضرورى زندگى بود. یعنى شاید بشه گفت که بهترین تفریحمان هم کار بود. بهترین اوقاتمان را توى کار مى گذراندیم. اصلاً کار در خونه ما معضل نبود. یعنى این طور نبود که کسى بگوید چرا باید کار کنم؟! در واقع کار نکردن بد بود. مثلاً اگر کسى بیکار بود احساس پوچى و بیهودگى مى کرد، چه خواهر، چه برادر. هر کسى که بیکار بود احساس مى کرد همه دارند نگاهش مى کنند. من هم از حدود ۴ سالگى مشغول کار شدم، چون وظایفى به ما مى دادند.

سحرخیز بودن براى ما یه عادت بود. صبح زود با صداى اذان بیدار مى شدیم، موقع اذان مغرب هم همه خانه بودن، دور هم.

هیچ وقت کار کردن برام یه چیز سخت و عجیبى نبود. ما در طول سال تحصیلى، صبح تا ظهر مدرسه بودیم. بعد از ظهرها هم حتماً باید کارى انجام مى دادیم؛ یا حتى در کارهاى خانه کمک مى کردیم. این تمرینى بود که منجر به عادت شده بود. البته خودم هم آدم مسئولیت پذیرى بودم. خیلى دوست داشتم زود قاطى دنیاى آدم بزرگها بشوم؛ مثلاً در دوران کودکى یه کارهایى انجام مى دادم که همه من رو تحسین کنند؛ همه به به و چه چه بگند. حالا شاید خیلى ها الان بگویند که مى خواست خودنمایى کند! اما همین باعث شد که همیشه حتى از دوران کودکى مراقب باشم خطا نکنم؛ مراقب باشم کارى نکنم که دیگران بگن واى چه کار ناشایستى کرد!

وقتى بچه بودم، آرزوم بود رئیس باشم؛ رهبر یک گروه بودن را دوست داشتم. اگر یک فیلم جنگى مى دیدم خودم را جاى فرمانده مى گذاشتم، همیشه ستاره فیلم بودم. وقتى به اون دوران فکر مى کنم، مى بینم که قهرمان دوره بچگیم خودم بودم، یعنى همیشه یک شخصیت خیالى داشتم که خودم بودم، یعنى خودم را مى دیدم. حالا نمى دانم! شاید عجیب باشد! ولى اینکه یک الگوى خاصى باشد و من بخواهم از اون تبعیت کنم و مثل اون بشوم، نبود. من مثل هیچ کسى نمى خواستم بشم. مى خواستم مثل اون کسى که خودم ساخته بودم و دوستش داشتم، بشوم. اون شخصیت برایم قشنگ و جالب بود! الان هم اینطوریم. من الان آدم هاى بزرگى را مى شناسم که مى گویند دوست دارند مثل فلانى باشند. من اصلاً دوست ندارم مثل هیچکس بشوم. من مى خوام کسى بشوم که بعداً دیگران بخواهند مثل من بشوند!

اثر ماندگار مادر

دوران کودکى رو بیشتر با مادرم گذراندم. برادرها و پدرم اکثر اوقات بیرون از خانه بودند. من با مادر و یه خواهر کوچک تر بیشتر با هم بودیم و اون هم در حال کار؛ یعنى همواره از اول صبح تا آخر شب مادر کار مى کرد و ما هم در کنارش یا دنبالش یا روى کولش بودیم.

مادرم خیلى زرنگ بود، “مى گن اَلمُومِنُ کیس.” زیرکى قشنگى داشت. مى دانست چطور خواسته هایى را که از ما داشت، عملى کنه، بدون این که مستقیم بگوید. به ویژه از لحاظ رفتارى هیچ موقع ما را رودرروى پدر قرار نمى داد. همیشه از پدر به عنوان یک مقام بالاتر و گاهى اوقات براى تهدید ما یا ترساندن ما و یا تشویق ما استفاده مى کرد. مثلاً اگر من خطایى مى کردم، مى گفت: “واى به حالت اگر بابات بفهمد! تو هیچى نگو من هم هیچى نمى گویم.” بعد ما مى گفتیم: “خب! لابد بابا چه خواهدکرد!” در صورتى که باباى بنده خدا، اگر هم مى فهمید کار خاصى نمى کرد! بعداً که من بزرگ شدم متوجه شدم که مادر همه چیز رو اول از همه به بابا مى گفته!

مادر باید یک واسطه اى باشه که با محبت و زرنگى خودش، با اون اهدافى که پدر و مادر مى خواهند، با قدرتى که از پدر در ذهن بچه ها ساخته است، بچه ها را به هدف برساند. مثلاً ما هیچ وقت به بابایمان نگفتیم پول بده! با مادرمان حتى بحث هم مى کردیم که ما پول مى خواهیم، ولى بابایمان که مى آمد ساکت مى شدیم. در صورتى که امروزه این طورى نیست. مادر مى گوید به بابات بگو! به من چه! این بدترین روشه، چون این طورى مقام بالاترى باقى نمى ماند. توى خانواده هایى که همه وارد حریم پدر شدند، حتى براى ازدواج بچه ها هم کسى نیست که حرف آخر را بزند، پس دیگر قدرت توى اون خانواده معنى ندارد. مى شود نزدیک بود، مى شود رفیق بود، ولى نه در همه مسائل. یک جاهایى باید حرمت ها نگه داشته شود، که این حرمت ها اگر بشکنده، اون نزدیکى ها از بین مى رود، دیگه رفاقت ها معنى ندارد. این حالت توى خونه ما هست، یعنى الان در مورد فرزندانم حس مى کنم که اون حریم را با من دارند، ما خیلى با هم رفیقیم. استخر مى رویم؛ فوتبال مى رویم؛ دوچرخه سوارى مى ریوم؛ کشتى مى گیریم؛

مثل دو تا هم سن و سال و دو تا رفیق؛ ولى توى همین رفاقت هم مى دانم یک چیزهایى هست که به مادرشون مى گویند تا ایشون از من بخواهد!

نقش پدر

ویژگى خاصى که پدرم داشت این بود که هیچ وقت به ما چیزى را مستقیم گوشزد نمى کرد. همیشه از طریق مادر یا غیر مستقیم مى گفت. حتى اگر خطایى مى کردیم، رو در رویمان نمى گفت و هنوز هم ما با پدر، هیچ چیزو رودررو و بى پرده در میان نمى گزاریم! شاید بشود گفت نقش مهمى که پدر در این دوران داشت، این بود که همواره مطمئن بودم که در همه موارد، پدر بهترین، حامى است. یعنى با وجود اینکه مثلاً دوستان من مى گفتند نه! بابام فلان کار را برایم نمى کند، من مى دانستم بابام این کار را برایم انجام مى دهد، ولى مادرمان به ما طورى یاد داده بود که هر چیزى را نخواهیم؛ بیجا نخواهیم.

خانواده، راحت پول نمى دادند. اگر چه خیلى دوستم داشتند، اگر چه وضع مالیمون نسبتاً خوب بود، ولى از لحاظ خرج کردن مثل بقیه بودیم. برتر نبودیم. پدرم اجازه نمى داد رفتار بچه پولدارها و بچه ولخرج ها رو داشته باشم. پول توجیبى، حساب و کتاب داشت. مثلاً اگه مى گفتن این مداد را باید ۱۰ روز استفاده کنى، اگر ۹ روزه مداد تمام مى شد اون یه روز را باید یک کاریش مى کردم! الان دارم مى فهمم که اونها مى خواستند ارزش پول را بشناسانند تا بدانم که چگونه خرج کردن هست که ما را پولدار مى کند، نه چگونه پول درآوردن.

فکر اقتصادى رو مادر به ما یاد داد. یادمان داد که چطور خرج کنیم، چون برنامه ریزى مالى به عهده مادر بود، پدر فقط زحمت مى کشید و درآمد کسب مى کرد و تحویل مادر مى داد. وقتى که داشته باشید قدرت دارید و از این قدرت مى توانید مثبت استفاده کنید، نه براى زورگویى، نه براى تکبر، نه براى خودنمایى! در همان دوران یاد گرفتم که چطور خرج کنم و چطور پس انداز؛ پول هایم را جمع مى کردم، طورى که من از دوم راهنمایى، دفترچه پس انداز داشتم. اون پس اندازى که از دوم راهنمایى انجام دادم، زمانى که دیپلم گرفتم خواستم بروم سربازى، به کارم آمد. اگر چه خانواده، اون موقع به من راحت تر پول مى دادند، ولى من یک پشتوانه اى داشتم، یک دفترچه پس انداز داشتم. من یاد گرفتم که چطور پس انداز کنم. یاد گرفتم که چطور خرج کنم. یاد گرفتم که بیخودى و بیجا خرج نکنم. همه اینا را در بافت خانواده یاد گرفتم.

خودم شدیداً عقیده دارم که توانایى اقتصادى به آدم، توانایى خیلى کارها را مى دهد، اگر آدم مثبت باشد! حتى حرف آدم محکم تر است! بُرشش بیشتر است! حتى شاید بشود با پشتوانه اقتصادى، پایه هاى اعتقادى را هم قوى تر کرد. این دید اقتصادى را همیشه در خودم پرورش مى دادم که براى ثروتمند شدن باید بدانم که چه طورى خرج کنم! باید بدانم کجا هزینه کنم! خود من هیچ وقت به طور احساسى، چیزى را نمى خرم. نشده که چیزى را بخرم چون همین طورى خوشم می آید! من چند سالى قدر پدرم رو نداستم و به خاطر آن روزها هیچ وقت خودم را نمى بخشم. نفهمیدم که پدر، چقدر خوب بود! البته خب شاید اگر آن دوره هم پیش نمىآمد، من اینقدر عطش پیدا نمى کردم. اما بعد که فهمیدم خیلى بیشتر توجه کردم که مبادا دوباره خطاى آن چند سال را تکرارکنم.

الان من در معاشرت هایم یاد یک سرى از گفته هاى پدرم مى افتم. مثلاً مى گوید: “موقعى که دارید معامله مى کنید، فکر نکنید که فقط مى خواهید از طرفتان یک کالا را بخرید و کارى به رفتارش ندارید؛ کارى به شخصیتش ندارید؛ نه! اتفاقاً این مساله خیلى مهمه!” پدرم همیشه مى گوید: “اگر من از یک آدم بد بخواهم چیزى بخرم، اگه طلا

بِهِم بِدهد، ولى آدم خوب مِس بدهد، مى رم مِس رو مى خرم.” من این رو امروز توی کارم فهمیدم و به همکارانم مى گویم که یادمان باشد که به مردم با روى خوش بگوییم: “نه! ما این کار را برایتان نمى کنیم!” خیلى فرق دارد تا با بدى بگوییم: “نه! این کارو نمى کنیم!!!” این ها را امروز در مدیریت دارم مى خونم که شما مى توانید به مشترى با روى خوش جواب رد بدهید ولى او را همواره به عنوان مشترى خود نگه دارید. این همان چیزی است که پدرم ۲۰ سال پیش مى گفت. موقعى که این چیزها را مقایسه مى کنم، مى بینم آن چیزهایى که پدرم سال ها پیش در تربیت ما پایه گذارى کرد، واقعاً در وجود من نهادینه شدند.

پدرم آدمى است که با سرافرازى زندگى کرده و امروز از هیچکس فرارى نیست؛ به هیچ کس بدهکار نیست؛ نه بدهکار اخلاقى، نه بدهکار مادى. چقدر خوب است آدم این طورى زندگى کند. پدرم همیشه مى گوید: “باباجون! طورى زندگى کنید که به سن من که رسیدید بتوانید تو مردم سرتون رو بالا بگیرید.” و من فهمیدم که باید طورى حرکت کنم که مبادا ۲۰ سال دیگر تو مردم نتونم راه برم، پس مراقب ترم، خیلى مراقبم که پیش خدا و خلق خدا شرمنده نباشم.

من همیشه استقلال پدرم را دوست داشته ام. قدرت پدرم را و اینکه توى آن محل به سرسختى و پُرکارى و پشتکار مشهور شده بود، چون در دوران جوانیش، خودش به تنهایى، مسیر یک رودخانه ر ا تغییر داده بوده که توى زمین هاى زراعى نیاید و زمین هایش را از سیل محفوظ کرده بود و همه گفته بودند نمى شود، ولى ایشون ثابت کرده بود که مى شود و حالا به خاطر پشتکار، سال هاست از اون ریسکى که کرده لذت برده و این باعث شده بود که این شخص هیچ وقت به کسى نیازمند نشود. باعث شده بود هر طورى که بخواهد زندگى کند و از همه مهم تر براى خانواده اش زندگى کند.

شوق مدرسه

به هر حال کودکی من در میان طبیعت زیبای روستا، زمین کشاورزی و کار و تلاش و تجربه سپری شد. مانند همه بچه های کوچک خانه که برادران و خواهران خود را در حال مدرسه رفتن و درس خواندن می بینند و علاقه دارند که زودتر به مدرسه بروند، واقعاً دوست داشتم به مدرسه بروم.

آن سال بعد از تابستان، با شور و شوق منتظر آمدن پاییز و رفتن به مدرسه بودم. اول مهرماه کیف و دفترچه هایم را جمع کردم و با خوشحالی به طرف مدرسه دویدم. به مدرسه که رسیدم معلم مدرسه گفت: شما کجا آمده ای؟ برای تو زود است، باید بروی و سال دیگر بیایی.

من چند لحظه با بهت به معلم نگاه کردم و بعد زدم زیر گریه و آمدم پیش پدرم شکایت کردم. همین طور که گریه می کردم برای پدرم تعریف کردم که من رفتم مدرسه و راهم ندادند.

پدرم هم گفت:” خوب بابا جان چرا عجله داری، صبر کن سال دیگه برو، دیر که نمی شود!”

آن روز تا غروب گریه کردم، فردا که کمی آرام تر شدم سراغ پسر عمویم که ۲۰ روز از من بزرگتر بود رفتم. او به دلیل همان که ۲۰ روز از من بزرگتر بود به مدرسه می رفت. رفتم و از او در مورد درس ها و کلاس و معلم و بچه ها پرسیدم. بعد از آن در تمام طول سال تحصیلی کارم این بود که می رفتم جلوی مدرسه و در راه برگشت از او درس های آنروز را می پرسیدم و پسر عمویم از کارهایی که سر کلاس انجام می دادند و معلم و بچه ها و مدرسه برایم تعریف می کرد.

بالاخره زمان مدرسه رفتن رسید. پدر و مادرم هر دو بى سواد بودند؛ اما خیلى دوست داشتند ما بچه ها درس بخوانیم که با توجه به سختى هاى آن دوران تا حدى به هدفشان رسیدند که کمتر خانواده اى در محله ما بود که بچه هایشان در این حد در درس موفق باشند. خودم هم خیلى به درس و مدرسه علاقه داشتم. از بچگى، کتاب و مطالعه را دوست داشتم. همیشه دوست داشتم شهرتى پیدا کنم که به واسطه علم و کتاب باشه نه چیز دیگه!

کلاس اول دبستان، یک حالت سردرگمى و یک احساس خاصى داشتم که اصلاً نتوانستم اون چیزى که مى خواهم باشم. علتش این بود که من هیچ وقت با کسى رقابت نکرده بودم. یعنى همیشه با حمایت خانواده، برنده شده بودم. اون جا که در یک جمع قرار گرفتم، دچار یک شوک شدم و نتوانستم موفق بشوم!

همیشه برنده بودن براى بچه ها، آمادگى براى مقابله با شکست ها را از بین مى برد و این براى هر انسانى خطرناک است، باید همواره انتظار بهترین ها را داشت، ولى براى روبرو شدن با خطر هم آماده بود.

به هر حال، من سال اول را آنطور که باید، موفق نبودم! چون نتوانستم خودم را با گروه وفق بدهم.

بنابراین تمام تابستان سال دوم را نقشه کشیدم که چگونه کاری کنم درکلاس خودم را مطرح کنم. تمام کتاب ها را در تابستان خواندم تا هر سؤالی معلم کرد بتوانم جواب بدهم. و این اتفاق افتاد، روز اول کلاس دوم معلم مان هر سوالی کرد من دستم را بلند کردم و گفتم من می توانم، من می دانم، من جواب بدهم؟

این اعتماد به نفس و خواست من برای دیده شدن، باعث شد که معلم مان از من خوشش بیاید و من را به عنوان مبصر کلاس انتخاب کند.

انگار بزرگترین آرزوی من برآورده شده بود، از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم.

کوچکترین و نحیف ترین شاگرد کلاس مبصر شده بود! این مبصر شدن باعث شد که من تلاشم را دو برابر کنم، درس ها را بهتر و بیشتر بخوانم و منظم تر باشم. بعد از مدتی گاهی اوقات دیکته را من می گفتم، مسئله های ریاضی را من سر کلاس حل می کردم و نقش کمک معلم را ایفا می کردم. معلم کلاس دوم مان، مرا باور داشت و باور او اعتماد به نفس و روحیه خوبی به من داده بود و من بسیار مدیون محبت های او هستم.

“گروهی از فارغ التحصیلان مدرسه ای بعد از سالهایی که از تحصیلات ابتدایشان می گذشت و تحصیلات عالیه خود را تمام کرده بودند، انسانهایی با اعتماد به نفس بالا و توانمند و صاحب جایگاه اجتماعی خوبی شده بودند. در جشن سالانه راز موفقیت خود را روی برگه ای می نویسند جالب است که همه افراد رمز موفقیت خود را تمرین عملی خانم معلم در کلاس سوم می دانستند. خانم معلم ابتدایی یک روز از آنها می خواهد که از چه چیز می ترسید، از انجام چه کاری واهمه دارید و چه کاری را نمی توانید انجام بدهید آن را روی یک تکه کاغذ بنویسید و به من بدهید. خانم معلم از آنها می خواهد که جلسه بعد یک جعبه خالی کفش با خود بیاورند، جلسه بعد همه بچه ها جعبه های خالی کفش را با خود می آورند و خانم معلم برگه های بچه ها را به خودشان می دهد و به آنها می گوید برگه هایتان را داخل جعبه بیاندازید و در جعبه را محکم ببندید و با هم این جعبه ها را برداریم و ببریم در باغچه حیاط مدرسه یک گودالی را حفر کنیم و جعبه نمی توانم هایمان را داخل گودال بگذاریم و آنها را دفن کنیم. از آنروز به بعد به بچه ها می گوید شما دیگر درآن مورد خاص ناتوان نیستید چون نمی توانم هایتان را دفن کردید و همه بچه ها در همان زمینه ای که ناتوان بودند رشد کردند و توانمند شدند. خیلی خوب است اگر ما بتوانیم باورهایمان را تغییر دهیم و ببینیم انسانهایی را که در یک مورد ناتوان بودند و در همان مورد خاص متخصص شدند، چگونه نمی ت

وانم های خود را دفن کردند و به داشته های خود توجه کردند.”

آن روزها در هر مدرسه ای یکسری رأی گیری هایی انجام می شد و در هر مدرسه یک نماینده با انتخاب بچه ها تعیین می شد. نماینده مدرسه را به شهر دیگر جهت اردو می فرستادند، لباس خاصی می پوشیدند و در کل برنامه جالب و جذابی بود که بچه ها را با فرهنگ انتخاب کردن و انتخاب شدن آشنا می کرد.

آن روز در مدرسه اعلام کردند افرادی که مایلند برای نمایندگی مدرسه کاندید شوند، ثبت نام کنند. من هم رفتم و کاندید شدم.

تمام آن هفته را در رؤیا می دیدم که وقتی رأی ها را می خوانند، نام مرا اعلام می کنند. حتی شب قبل از رأی گیری، خواب دیدم که من انتخاب شده ام.

فردای آن روز پس از شمردن رأی ها در کمال ناباوری و برای اولین بار یک نماینده از کلاس سوم انتخاب شد. علی شاه حسینی!

واقعا اتفاق مبارکی بود که هنوز شیرینی آن را در خاطرم دارم.

پس از دوره دبستان که با شیرینی گذشت و من در طول آن دوره واقعا شاگرد خوبی بودم، باید به مدرسه راهنمایی می رفتم.

متأسفانه روستای ما مدرسه راهنمایی نداشت و ما مجبور بودیم برای ادامه تحصیل به شهر برویم که حداقل ۵-۶ کیلومتر از روستای ما فاصله داشت و یک جاده خاکی و صعب العبور آن را به شهر وصل می کرد. واقعا برای همه همکلاسی ها و بچه های مدرسه ما مقدور نبود که بتوانند برای ادامه تحصیل به شهر بیایند و درسشان را ادامه بدهند. بسیاری از همکلاسی هایم مجبور به ترک تحصیل شدند و از سی شاگردی که کلاس پنجم با هم بودیم تنها ۱۰ نفر به مدرسه راهنمایی راه پیدا کردند. از میان این ۱۰ نفر هم سه نفر دختر بودند و هفت نفر پسر.

علیرغم اینکه درس خواندن و ادامه تحصیل برایم بسیار جالب و جذاب بود اما واقعا نمی توانم بگویم دوران شیرین و خوبی را پشت سر گذاشتیم، چرا که در عالم بچگی واقعا سختی های زیادی را متحمل شدیم. مسافت بین مدرسه و روستای ما زیاد بود و ما مجبور بودیم با وانت یکی از اهالی که برای کار به شهر می آمد رفت و آمد کنیم. در سرمای زمستان های گرمسار، پشت وانت می نشستیم و از سرما به هم می چسبیدیم تا به مدرسه برسیم. راننده ماشین هم عصرها موقع برگشت می گفت که فردا چه ساعتی حرکت می کند. گاهی اوقات ۵ صبح می رفتیم، بعضی وقتها ۶ صبح، گاهی هم۳۰/ ۷. یعنی هر زمان که راننده وانت می خواست برود سر کار خودش، ما را هم سوار می کرد و می برد. روزهایی را به خاطر دارم که ۵ صبح هوا هنوز تاریک بود. در آن سرمای زمستان راه می افتادیم و پشت در مدرسه می ایستادیم تا در مدرسه باز شود. آنقدر جلوی در مدرسه آتش درست می کردیم تا دستهایمان را گرم کنیم که همیشه لباسهایمان بوی دود می داد و پوست دستهایمان ترک خورده بود.

دوم راهنمایی که رفتیم ۳ نفر از بچه ها هم دیگر نیامدند، سوم که رفتیم چند نفر دیگر هم ترک تحصیل کردند.

وقتی می خواستیم وارد دبیرستان شویم ۴ نفر بودیم.

آن زمان تب علوم تجربی و پزشک شدن بسیار زیاد بود. وقتی با دوستانم صحبت می کردیم همه می خواستند در رشته تجربی ادامه تحصیل بدهند، همه به من توصیه می کردند تو که درست خوب است تجربی بخوان. آن موقع تفکر بر این بود که هر کس تنبل است به هنرستان می رود.

اما من دوست داشتم بروم هنرستان چون از رشته فنی و مکانیک خوشم می آمد. دوران دبستان، چهارم- پنجم ابتدایی که بودم، یکی از برادرانم یک موتور دست دوم داشت که

گاهی اوقات آن را یواشکی هل می دادم وسوارش می شدم و دائم در حال ور رفتن با آن بودم. کاربراتورش را تمیز می کردم. موتورش را باز می کردم و کلا به کار فنی علاقه داشتم. زمان دبیرستان که رسید، دوستانم به مدارس دیگر رفتند و من به هنرستان آمدم. در آنجا نه هیچ کس را می شناختم و نه آشنایی داشتم و این برایم خیلی سخت بود.

در دوره راهنمایی و ابتدائی درسم خوب بود و احساس می کردم برای خودم یک کسی هستم، چیزی می دانم، اعتماد به نفس داشتم. اما هنرستان که رفتم شوکه شدم. دیدم من واقعا هیچ کاری بلد نیستم و از بسیاری از بچه هایی که در مدرسه هستند عقب هستم. بچه هایی هستند که کلاس زبان رفته اند، خطاطی بلدند، هنر دارند اما من هیچ مهارت خاصی نداشتم.

سال اول دبیرستان، مانند اول دبستان شده بودم. اما سال دوم توانستم کمی خودم را پیدا کنم. سال سوم کاملا توانستم خودم را با محیط وفق بدهم. دوستانی پیدا کرده بودم و در مدرسه شناخته شده بودم.

دوران هنرستان، دوران بسیار خوبی بود. احساس بزرگی و مرد بودن می کردم. کم کم داشتم به دنیای جدید و بزرگتری وارد می شدم و این برایم احساس بسیار جالبی بود. هنرستان محیط خاص و مردانه ای داشت. معلم ما فقط معلم نبود، کسی بود که مثلا در بیرون از مدرسه مکانیکی داشت و بعد به ما هم درس می داد. من شیفته این جو آزاد و مردانه بودم. دوم دبیرستان را به اتمام رساندم و به پدرم گفتم من دیگر کار کشاورزی نمی کنم. پدرم گفت: “حرفی ندارم، ولی اول بگو می خواهی چیکار کنی.” جالب این است که ما امروز در بحث مدیریت مبحثی داریم که می گوید، نگو چه چیزی نمی خواهی، بگو چه چیزی می خواهی. به پدرم گفتم می خواهم در مکانیکی کار کنم چون رشته ام مکانیک است و می خواهم این کار را به صورت حرفه ای و تخصصی یاد بگیرم که در دانشگاه آن را ادامه بدهم و مهندس شوم.

بنابراین رفتم و در یک مکانیکی مشغول کار شدم. یک ماه اول کف کارگاه تمیز می کردم. ماه دوم اجزای موتور ماشین را می شستم، اما کم کم پیشرفت کردم.

یک روز صاحب مکانیکی به من گفت: “علی، درس را ول کن بیا پیش من کار کن. تا ۲ سال دیگر برای خودت استاد می شوی و می توانی یک مغازه باز کنی.”

گفتم نه من می خواهم درس بخوانم و در کنار آن، کار هم یاد بگیرم. سال سوم هنرستان من واقعا در کار متبحر شده بودم. سال چهارم که رسیدیم هوس کردم تجربی بخوانم و کنکور تجربی بدهم. خواهر، برادر و دوستانم می گفتند تو چرا اینقدر از این شاخه به آن شاخه می پری. تو که می گفتی من فنی را دوست دارم و…

اما واقعیت این بود که من دیگر تقریبا همه چیز را در مورد مکانیک و تعمیر ماشین می دانستم و دیگر چیز جالب و جذابی در آن نمی دیدم.

از طرفی با خودم فکر کردم تا کی باید در روغن و بنزین کار کنم. بهتر است دکتر شوم، لباس سفید بپوشم و یک کار باکلاس داشته باشم.

کتاب های زیست شناسی و زمین شناسی و سایر کتاب های مرتبط را گرفتم و شروع به خواندن کردم. فکر می کردم چون درسم خوب است، حتما می توانم در کنکور قبول شوم، اما وقتی جواب کنکور آمد متوجه شدم که اشتباه کرده ام و حتی مجاز به انتخاب رشته هم نشده ام!

سربازی و اضافه خدمت

سال ۶۵ بود، وقتی در کنکور پذیرفته نشدم تصمیم گرفتم به سربازی بروم. آبان ماه بود که به زنجان اعزام شدم. دوران سربازی در زندگی من تأثیر به سزایی داشت و من پا به عرصه جدیدی گذاشتم. وقتی دوران سربازی را می گذراندم تصمیم گرفتم از تکنیک ” یا اولین باش یا بهترین” استفاده کنم. چون همه گفته بودند اگر می خواهی سربازی راحتی داشته باشی باید کاری انجام بدهی و سرباز معمولی نباشی. و این جمله در گوش من بود که باید نسبت به دیگران تفاوتی مثبت داشته باشم یا به عبارتی دارای یک مزیت رقابتی باشم.

وقتی اعزام شدیم، روز دوم یا سوم بود که یک سرگروهبان آمد، همه را به خط کرد و گفت چه کسی آرایشگری بلد است؟ من پریدم جلو و گفتم من. همزمان با من چند نفر جلو آمدند و سرگروهبان آنها را انتخاب کرد. سر گروهبان دوباره گفت چه کسی مکانیکی بلد است؟ من و چند نفر دیگر اعلام آمادگی کردیم اما از آنجا که آنان قوی هیکل تر از من بودند و از دستانشان معلوم بود مکانیک هستند، آنها انتخاب شدند.

بعد من را صدا کرد و گفت حتما کار بعدی را هم تو بلدی! گفتم چه کاری است؟ گفت به معلم نیاز داریم. گفتم: بله، به خدا بلدم، دوره نهضت سواد آموزی دیده ام و کاملا بلدم. گفت گواهی داری؟ گفتم: بله. گفت بیا بیرون. من از صف بیرون آمدم و معلم شدم. در طول ۴۵ روزی که در زنجان بودیم، بعدازظهر همه برای قدم آهسته می رفتند، من هم یک کتاب می گذاشتم زیر بغلم و سربازها را زیر درختی جمع می کردم و به آنها الف- ب یاد می دادم. بعد از ۴۵ روز گفتند در منطقه نیرو کم آمده است و باید به منطقه اعزام شوید. مابقی آموزشی تان را آنجا بگذرانید.

ما را به منطقه ابوغریب اعزام کردند. گرمای وحشتناک آنجا نگفتنی است. شرایط جنگی بود و آنجا اعلام کردند کسانی که آبان ماه اعزام شده اند باید به جای ۲۴ ماه، ۳۰ ماه خدمت کنند. من ۳۰ ماه تمام در منطقه بودم. جنگ که تمام شد ۷-۸ روز بعد گفتند شما هم سربازیتان تمام شده است.

در روستای ما رسم بر این بود که وقتی پسرها از سربازی می آمدند، دیگر بزرگ شده بودند و معمولا ازدواج می کردند. دو برادر قبلی من هم به همین ترتیب ازدواج کرده بودند، پدرم برایشان خانه گرفته بود و آنها را به اصطلاح سر خانه و زندگی شان فرستاده بود. وقتی از سربازی برگشتم، پدرم گفت تهیه لوازم یک زندگی حق توست و وظیفه من است. بیا برایت خانه بگیرم، ازدواج بکن و برو سر زندگیت. گفتم: من الان آمادگی ازدواج ندارم و می خواهم درس بخوانم، بروم تهران و ادامه تحصیل بدهم. وقتی اصرار مرا دید گفت: برو ولی برگشتنت باید با سرافرازی باشد، اگر موفق نشدی برنگرد.

تبدیل نقطه ضعف به نقطه قوت

آمدم تهران و در منزل خواهر بزرگم مستقر شدم. یکی دو روزی با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که من از بین مطالبی که آموخته ام در زبان انگلیسی از همه بیشتر

مشکل دارم.

دیپلم گرفتم اما آخر سر نفهمیدم چرا می گویند It is a book چرا می گویند They are books تنها درسی را که مجبور شدم با تک ماده قبول شوم زبان بود. بنابراین رفتم و در یک موسسه زبان امتحان دادم و در ترم اول نوجوانان تعیین سطح شدم. ۹ ماه تمام فقط زبان خواندم و شبانه روز تمام وقتم را به درس خواندن گذراندم. در عرض این ۹ ماه چنان زبانم پیشرفت کرد که توانستم در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کنم و از بین ۶۰ نفر لیسانس و فوق دیپلم و دانشجو نفرسوم شدم و درست ۱۰ ماه پس از سربازی در دبیرستان توحید منطقه ۱۶ به عنوان دبیر زبان کلاس سوم دبیرستان مشغول به کار شدم.

با دستیابی به این موفقیت من ثابت کردم که می توان نقطه ضعف را به نقطه قوت تبدیل کرد و از آن بهره برد، در این جا داستانی به خاطرم آمد که فکر می کنم بسیار جالب است: “کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد. سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی. یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از “بی امکانی” به عنوان نقطه قوت است.”

مدتی به کلاس کنکور رفتم. شب و روز هم درس خوانده بودم. برای کنکور در رشته فنی امتحان دادم اما هیچ رشته ای قبول نشدم. تنها ذخیره کاردانی صنایع خودرو دانشگاه آزاد شهر ری پذیرفته شدم. با این حال بسیار خوشحال بودم و برای خودم یک جشن کوچک گرفتم. از نظر خودم بهترین دانشگاه دنیا و بهترین رشته قبول شده بودم. و بهترین فرصت در اختیارم بود! اعتقاد داشتم اگر خدا سر نخ را به من بدهد به لطف خودش کل کلاف نخ را می کشم و جلو می روم و دیگر کسی نمی تواند من را از دانشگاه بیرون کند. و واقعا هم همین طور شد و از آن تاریخ تاکنون ۲۰ سال گذشته و من هنوز در دانشگاه حضور دارم.

یک فوق دیپلم گرفتم، دو لیسانس اخذ کردم، یک فوق لیسانس و یک دکترا. بعد از آن هم از دانشگاه بیرون نیامدم و مشغول تدریس هستم.

بهر حال من در کلاس ها ثبت نام کردم و به دانشگاه رفتم.

روز اول دانشگاه دست بلند کردم و به استاد ریاضی گفتم ببخشید استاد چطور می شود دکترا خواند. کل کلاس از خنده منفجر شد که آقا جزء ذخیره ها قبول شده، دروس پیش می گذراند و می خواهد دکترا بخواند! استادمان آقای جوادی جوابی نداد و شروع کرد به درس دادن. بعد از کلاس گفت پسر جان بیا اینجا و ادامه داد، اگر می خواهی دکترا بخوانی اول باید در کاردانی به کارشناسی قوی باشی، دوم باید درس های اصلی را از الان بخوانی، سوم باید بخواهی. ساده گفت و رفت. من هم ساده باور کردم و همان سه

کار را انجام دادم.

“از فردی علت موفق شدنش را پرسیدند که شما چطور موفق شدید، فرمول موفقیت شما چه بوده؟ ایشان می گویند: من فرمول خاصی ندارم رمز خاصی برای موفقیت ندارم فقط یک چیز، اگر کسانی که واقعاً آگاه هستند، مشاوران و متخصصان به من دستور کاری را بدهند مثلا بگویند صد روز از این رودخانه عبور کن و هر روز یک سنگریزه داخل این رودخانه بیانداز و بعد از این صد روز به نتیجه دلخواه خواهی رسید، من بدون چون و چرا با باور و اعتقادی که به آن مشاور، متخصص و راهنما دارم عین صد روز این کار را می کنم و نه نود و نه روز! و هر روز فقط یک سنگریزه می اندازم نه یک مشت! یا دو سنگریزه، و نمی گویم حالا مگر چه می شود اگر دو تا سنگریزه بریزم و عین دستور العمل انجام می دهم و تا به حال این کار را کرده ام و نتیجه گرفته ام.”

چقدر خوبه ما آدم ها پشتکار و سماجت را با این دقت انجام داشته باشیم و در بین راه خسته نشویم و رها نکنیم.

نقطه شروع دنیای آموزشگاه داری

سال ۷۲، شب عید غدیر بود که به همراه یکی از دوستان برای شرکت در مراسم جشنی به مسجدی در خیابان اتابک تهران دعوت شدیم. از سال ۶۸ که زبان تدریس می کردم جزء آرزوهایم بود که خودم یک آموزشگاه داشته باشم و به طور مستقل بتوانم تدریس کنم.

اما نه سرمایه کافی داشتم و نه مجوزی تا بتوانم این کار را انجام بدهم. تمام دوستان من هم این موضوع را می دانستند. آن شب بعد از مراسم جشن به اتفاق دوستم به طبقه بالای مسجد رفتیم که اتاق فعالیت های بسیج آنجا بود.آنجا دو اتاق موکت شده دیدم که خالی است. به شوخی به دوستم گفتم: این دو اتاق را برای کلاس زبان به ما نمی دهند؟ دوستم گفت: چرا نمی دهند؟

نگاهش کردم و گفتم: جدی می گویی؟ گفت: بله، رفتیم با مسئول آنجا صحبت کردیم گفتند از فردا در اختیار شماست. به این شرط که روزها موکت را جمع کنی و صندلی بگذاری وشب ها هم مجددا موکت ها را پهن کنی و صندلی ها را جمع کنی.

من تا غروب فردا ۲۰ صندلی تاشو تهیه کردم و در اتاق ها چیدم. یک تخته سیاه هم خریدم، یک آگهی سیاه و سفید هم طراحی کردم و برای چاپ دادم. فردا شب تمام آگهی هایی را که چاپ کرده بودم خودم بردم و داخل خانه ها پخش کردم. بعد هم نشستم که تلفن ها زنگ بخورد.

کلاسهای زبان آنجا با حدود ۴۰ دانش آموز تشکیل شد.

تابستان همان سال تعداد دانش آموزان به ۳۵۰ نفر رسید که من مجبور شدم یک منشی بگیرم و از یکی از همکارانم خواهش کنم که به عنوان معلم به من کمک کند.

مجموعه در حال شکل گیری بود، دانش آموزانمان در حال زیاد شدن بودند و یک سال از حضور ما در کلاس های بالای مسجد می گذشت. تصمیم گرفتم یک ساختمان مستقل اجاره کنم و کارم را گسترش دهم که از ما مجوز خواستند و من هیچ مجوزی نداشتم. یک فوق دیپلم مکانیک داشتم که نه سن لازم را برای اخذ مجوز داشتم و نه سابقه کار رسمی. از طریق یکی از دوستان با مجموعه ای صحبت کردیم که مجوز از آنها باشد و کار از ما. مجوز آنها را گرفتم، ساختمانی را اجاره کردم و برای اولین بار به طور رسمی آموزشگاهم را

دایر کردم.

به محض راه اندازی آموزشگاه مشکلات ما هم شروع شد، اداره بیمه، شهرداری و دارایی. من واقعا نمی دانستم که اداره مالیات یعنی چه و دارایی یعنی چه؟

مثالی است که در کشورهای پیشرفته کسی را که حقوق خوانده به عنوان شهردار انتخاب نمی کنند چون همه قانون ها را می داند و از ترس توبیخ شدن کاری انجام نمی دهد و نمی گذارد شهر پیشرفت کند.

شاید اگر من از تمام ریزه کاری های کار سر در می آوردم وارد این عرصه نمی شدم اما چون چیزی نمی دانستم دست به کار شدم و درگیر کارها شدم.

در گیر و دار کارهای آموزشگاه به استخدام شرکت سایپا درآمدم و یک نفس راحت کشیدم. تقریبا یک موقعیت رؤیایی بود. صبح ها سرویس دنبال مان می آمد. در سرویس می خوابیدم تا به شرکت برسم. صبحانه را با همکاران صرف می کردیم، چند ساعت کار می کردیم و بعد سوار سرویس می شدیم تا برگردیم. گاهی اوقات با خودم فکر می کردم دیوانگی است، شبها تا صبح بروی آگهی پخش کنی، روزها هم درگیر کار باشی که آخر سر چقدر نصیبت شود.

سه چهار ماهی یک نفس راحت کشیدم و در سایپا به عنوان کاردان مکانیک مشغول شدم، توانستم ازدواج کنم و در دانشگاه، مقطع کارشناسی کنکور بدهم.

با اینکه دوران کاردانی به کارشناسی من، با ازدواجم و استخدام در شرکت سایپا و کارهای آموزشگاه همزمان بود و من در آن زمان ۲۴ سال داشتم، امتحانم را به خوبی دادم و با رتبه ۱۰ وارد دوره لیسانس شدم.

بعد از اینکه در دانشگاه قبول شدم، گفتند برای خط مونتاژ کارگر لازم داریم باید در خط تولید مشغول شوی و به همین خاطر نمی توانستم مرخصی بگیرم و به کلاس بروم، می گفتند ما لیسانس لازم نداریم. تو را فوق دیپلم استخدام کردیم. یک روز مرخصی می دادند، یک روز نمی دادند. یک روز موافقت می کردند مرخصی ساعتی بگیرم و یک روز چون کار زیاد بود نمی گذاشتند بروم. من هم شروع کردم از ترفندهای دانشجویی استفاده کردن. یک روز پایم را گچ می گرفتم، یک روز دستم را باندپیچی می کردم، یک روز خودم را به مریضی می زدم. گاهی فامیل ها را به کشتن می دادم تا بتوانم سه روز بروم و به امتحاناتم برسم. اما واقعا روزهایی رسیده بود که دیگر از این بازی ها خسته شده بودم و دائم پیش خودم می گفتم این وضع تا کی باید ادامه داشته باشد. باید یک فکر اساسی کنم.

این سختی ها باعث شده بودکه من توجه بیشتری به آموزشگاه کنم. بعدازظهرها به آموزشگاه میرفتم و صبح ها دوستان و همکاران دیگر آنجا را اداره می کردند. خوشبختانه دانشگاه و آموزشگاه به هم نزدیک بود و من برای رفت و آمد مشکل خاصی نداشتم.

سال ۷۵ بود که در دانشگاه سراسری مترجمی زبان انگلیسی پذیرفته شدم. بنابراین من دیپلم را برای تحصیل در رشته زبان دادم و فوق دیپلمم را برای مکانیک. در خلال سال های ۷۵ تا ۷۹ در دو رشته درس می خواندم. آموزشگاه داشتم، شرکت سایپا می رفتم و در آستانه خانه خریدن هم بودم.

به تدریج از کار شرکت زده شده بودم. با همکارهایم که صحبت می کردیم می گفتم که وسوسه شده ام کار شرکت را رها کنم و کار آموزشگاه را جدی تر بگیرم. از دوران دانش آموزی آرزو داشتم در زادگاهم آموزشگاهی باشد، به خاطر همین تصمیم گرفتم آموزشگاهی در گرمسار تأسیس کنم.

تبدیل رؤیا ها به واقعیت

وقتی کمی تحقیق کردم متوجه شدم که آنجا آموزشگاه مطرحی وجود ندارد. اگر هم آموزشگاهی دایر شده حداکثر پس از یکسال جمع آوری شده است. بررسی کردم ببینم چرا آموزشگاه ها در گرمسار پا نمی گیرند و خیلی زود ورشکست می شوند، و اصولا کارشان تداوم پیدا نمی کند؟ به چند دلیل رسیدم اول اینکه آنها از معلمان مدرسه به عنوان مربی استفاده می کردند. بچه ها معلم هایشان را به اندازه کافی در مدرسه می دیدند بنابراین روش تدریس و خود معلم برایشان جذابیتی ایجاد نمی کرد. دوم اینکه شهریه را به صورت اقساط دریافت می کنند.

با جمع بندی کلی و درس گرفتن از تجربیات گذشته و مشورت با دیگران یک ساختمان اجاره کردم و شروع به تبلیغات کردیم و دو هدف هم برای خودمان تعیین کردیم:

اول اینکه شهریه را از قبل دریافت کنیم، دوم اینکه اساتیدی از تهران بیاوریم. این را هم در تبلیغاتمان لحاظ کردیم. اردیبهشت ماه کارمان را شروع کردیم اما تا ۵ خرداد ماه هیچ کس ثبت نام نکرد به جز یک نفر که او هم برادرزاده خودم بود.

از آنجا که شهر کوچک بود و همه تقریبا یکدیگر را می شناختند، دهان به دهان شده بود که این آقا آمده ساختمانی را یک ماهه اجاره کرده است و می خواهد ببیند کارش می گیرد یا نه. بنابراین چندان به حضور ما اهمیت نداده بودند.

مالک آمد و به من گفت: برو، اجاره هم بابت این یک ماه نمی خواهم. من هم که دیدم اوضاع از این قرار است گفتم اتفاقا آمده ام که بمانم و قرارداد را یکساله کردیم. از آن طرف هم تبلیغاتمان را گسترده تر کردیم، در این بین بسیاری از آشناها می آمدند و می گفتند کار تو در این شهر پا نمی گیرد. یک فوق دیپلم مکانیک داری، بسیاری از لیسانس های زبان نتوانستند اینجا کاری کنند. سرمایه و وقتت را هدر نده و….

اما من ماندم، همین سماجت و پافشاری باعث شد تا مردم هم کم کم ما را باور کنند. از ۲۵ تا ۳۰ خرداد بیش از ۴۰۰ نفر ثبت نام کردند!

کلاس ها را سر موعد شروع کردیم و طبق قرار همه اساتید را از تهران آوردیم. همان اساتیدی که در آموزشگاه تهران مشغول به کار بودند، با سرویس می بردیم و می آوردیم. نتیجه کار بسیار عالی بود و بازده خوبی داشت. تبلیغات را قطع کردیم و تمام سرمایه گذاری را روی همین تعدادی که ثبت نام کرده بودند گذاشتیم. بنابراین دانش آموزان آموزشگاه هم رضایتشان جلب شد. در مهرماه که همه آموزشگاه ها افت محسوسی دارند ما حدود ۴۰ درصد افزایش نفرات داشتیم. این موضوع باعث دلگرمی من به کار آموزشگاه و دلسردی روزافزونم به کار در شرکت می شد.

با همکاران که صحبت می کردیم رسما می گفتم که دیگر دلم نمی خواهد در شرکت کار کنم. دوستان می گفتند: این حرف ها را ول کن. این کار را هم از دست می دهی و بدون درآمد می مانی. کار آزاد فایده ندارد ممکن است کم بیاوری و شکست بخوری، حداقل اینجا را نگه دار که یک آب باریکه ای داشته باشی… اما من دیگر هوایی شده بودم. اما با این حال دوست نداشتم بی گدار به آب بزنم. بنابراین لیستی از اساتید، مدیران سایپا، اقوام و دوستانم تهیه کردم تا با آنها مشورت کنم که آیا استعفا بدهم و از شرکت بیرون بیایم یا خیر. تعدادی از افرادی که در لیست بودند می گفتند که در صورتی که کار جواب بدهد طبیعتا از کار شرکت بهتر است اما تا مطمئن نشدی از شرکت استعفا نده. اما بسیاری از آنها گفتند مگر عقل از سرت پریده که می خواهی کار دولتی را ول کنی و دنبال کاری بروی که فردای آن معلوم نیست. این همه مشکلات داری با

یک ساختمان اجاره ای، از کجا معلوم که صاحب ملک سال دیگر عذرت را نخواهد.

همسرم هم که به طور جدی و کامل مخالف قضیه بود و می گفت: ” این کار را نکن. مگر می شود با آگهی پخش کردن و آموزشگاهی که آیا بگیرد، آیا نگیرد زندگی کرد؟ ما اکنون بچه داریم، آینده داریم. ما دیگر فقط مال خودمان نیستیم.”

و من همین طور دو دل مانده بودم که چه کنم. از یک سو کتاب های مختلفی که می خواندم روی افکارم تأثیر می گذاشت مثلا کتاب سنگفرش هر خیابان از طلاست که کیم ووچونگ بنیانگذار کارخانه “دوو” را که می خواندم می دیدم من هم می توانم کاری را از صفر شروع کنم و موفق شوم. اما از طرفی هم منطق حکم می کرد که با عجله تصمیم نگیرم.

یک روز به طور اتفاقی و از سر بی حوصلگی مجله ای را ورق می زدم که یک حکایت در آن نظرم را جلب کرد. نوشته بود: در جنگی، یکی از فرماندهان ارتش، نیروهایش را با قایق به کشور متخاصم برد. بعد دستور داد تمام قایق ها و کشتی ها را آتش بزنند.آنها در جنگ پیروز شدند، بعد از جنگ شاه از او پرسید چرا این کار را کردی، فرمانده گفت برای اینکه سربازان من بدانند دو راه بیشتر ندارند یا باید همگی کشته شوند یا باید پیروز میدان شوند چون هیچگونه راه برگشتی ندارند.

این حکایت عجیب روی من تأثیر گذاشت و به تمام دو دلی های من پایان داد. یک روز به شرکت رفتم، استعفایم را نوشتم، به مدیرمان تحویل دادم و آمدم بیرون. در واقع کشتی هایم را آتش زدم. تا چند ماه به هیچکس، حتی همسرم موضوع را نگفتم تا مبادا نگران شوند و از طرفی ممانعت کنند. تمام انرژی و وقتم را برای آموزشگاه گذاشتم. شبانه روز تلاش کردم تا بالاخره توانستم یک قدم پیش بگذارم و آموزشگاه را از یک منطقه فرعی به یک منطقه اصلی منتقل کنم.

حالا چون این ساختمان جدید در مرکز شهر قرار گرفته بود قوانین آموزش و پرورش هم به سایر موارد اضافه شد. یک روز اخطار آمد که شما نمی توانید در یک ساختمان سه روز پسر داشته باشید و سه روز دختر، باید ساختمان جدا بگیرید.

مجبور شدم خانه را بفروشم. همسرم به شدت مخالفت می کرد. اجبارا بدون اطلاع او، خانه را فروختم و با مالک جدید شرط کردم که برای دو سال مستأجرش باشم. خوشبختانه او هم پولش کم بود و موافقت کرد.

رقبا موجب رشد می شوند

دو تا ساختمان اجاره کردم. کارها خوب پیش می رفت و آموزشگاه جان گرفته بود که آموزشگاهی درست رو به روی ما، آن طرف خیابان، راه اندازی شد. در بحث آموزشگاه قانونی است که در یک منطقه نمی توانند به فاصله ۵۰۰ متر نزدیک یک آموزشگاه، آموزشگاه دیگری بزنند. تعجب کردم، بعد از پرس وجو به ما گفتند که آن طرف خیابان جزء یک منطقه دیگر محسوب شده و شامل این قانون نیست.

ورودی دانش آموزان ما به شدت افت کرد و اگرها شروع شد. اگر در سایپا مانده بودی، اگر خانه را نمی فروختی، اگر سرمایه ات را نمی گذاشتی و…. اما برای من دیگر ” اگری ” مطرح نبود چون همه این اگرها را انجام داده بودم و راه دیگری جز موفقیت نداشتم. با خودم گفتم یا موفق می شوی یا تا روزی که زنده ای سرزنش دیگران را به جان می خری. طبیعتا راه اول آسانتر بود. شروع کردیم به اتفاق همکاران به برنامه ریزی کردن، نقشه کشیدن، تبلیغات کردن، عوض کردن طرح درس ها و کتاب ها و مشتری مداری.

پنج، شش ماه مقاومت کردیم، تا رقیب کم آورد.

وقتی رقیب میدان را ترک کرد، قوت گرفتم، اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردم و به خودم آفرین و دست مریزاد گفتم.

یک سال پس از آن تاریخ من توانستم مجددا خانه ای بخرم.

همین داستانی که در تهران پیش آمد در گرمسار هم اتفاق افتاد.

یک روز از آموزشگاه تماس گرفتند که حتما بیایید گرمسار مشکلی پیش آمده، رفتم و دیدم که بله، یکی از مدرسانی که با ما کار می کرد، از مشغله من در تهران استفاده کرده و به طور مستقل در گرمسار آموزشگاهی تأسیس کرده. بعد به دانش آموزان مؤسسه من پیغام داده بود که آن مؤسسه به درد شما نمی خورد و بیایید در مؤسسه جدید ثبت نام کنید.

شیرینی و گل گرفتم و به دیدنش رفتم، به او تبریک گفتم و آرزوی موفقیت کردم و گفتم اما این کار اشتباهی بود که به دانش آموزان ما پیغام دادی و گفتی بیایند اینجا. شاید اگر به خودم می گفتی، در آموزشگاه اعلام می کردم که شما آموزشگاه زده اید و بچه ها می توانند به شما مراجعه کنند. همین الان هم در آموزشگاه، ما اسامی سایر آموزشگاه های شهر با ذکر نام شماره تلفن نصب شده است.

جالب است که بعد از مدت کمی بازگشت به آموزشگاه ما شروع شد و دانش آموزان ما بهمراه برخی از دانش آموزان آن آموزشگاه به ما پیوستند.

ساختن چیزی از هیچ

در طول دورانی که به گرمسار رفت و آمد می کردم و در سایپا بودم یک رنو ۵ داشتم مدل ۶۱ که کف آن هم سوراخ بود. گاهی اوقات که با خانواده بیرون می رفتیم به شوخی به همسرم می گفتم مراقب باش بچه از کف ماشین پایین نیفتد، اما توانستم در این مدت ماشینم را هم عوض کنم. در این خوشی ها و لذت ها بودم که یک روز به خودم گفتم داری چه کار میکنی، تو هنوز مستأجری به جای هر چیز دیگر بهتر است به فکر این ساختمان باشی.

دیگر این فکر از ذهنم بیرون نرفت که بتوانم یک زمین همان نزدیکی آموزشگاه پیدا کنم و خریداری نمایم. بنابراین می گشتم و می دیدم تا جایی را پیدا کنم. تا اینکه بالاخره یک زمین مطابق آنچه که در ذهنم بود پیدا کردم. در همان زمان تب و تاب گران شدن ملک بود که من این زمین را پیدا کردم. با مالک صحبت کردیم و رفتیم و آمدیم. گفت ۹۰ میلیون تومان.

من همه دارایی ام ۱۵ میلیون نقد بود. گفتم من این زمین را می خواهم ولی برای پرداخت یک مهلت ۴ ماهه به من بدهید. قبول کرد. پای معامله که رسید گفت زمین گران شده و من با این قیمت حاضر نیستم زمین را بفروشم. کلی صحبت کردیم و چانه زدیم اما به هرحال قیمت را رساند به ۱۰۴ میلیون. گفتم ایرادی ندارد این زمین را می خواهم. الان که به یاد آن روزها می افتم واقعا با خودم می گویم چطور جرأت کردم زیر بار چنین بدهی سنگینی بروم، مبایعه نامه را نوشتیم. من ۱۵ میلیون تومان پرداختم و بعد به فکر افتادم که مابقی پول را از کجا تهیه کنم. دائما در ذهنم حساب و کتاب می کردم و این طرف و آن طرف می دویدم. گویی معمایی بود که باید آن را حل می کردم.

انسانهایی که به اهدافشان دست پیدا می کنند انسانهایی هستند که ویژگی موشک کروز را دارند، موشک کروز ویژگی اش این است که وقتی که هدف را مشخص می کند زوم می کند

روی هدف و به نوعی قفل می شه روی آن هدفی که برایش مشخص شده و حتی اگر هدف تغییر مسیر بدهد موشک کروز مسیر خودش را بر مبنای هدف تغییر می دهد و آنقدر هدف را دنبال می کند تا بتواند هدف مورد نظر را مورد حمله قرار دهد.

من بعضی از آدم ها را تشبیه می کنم به موشک کروز. این افراد از کودکی هدفی را مشخص می کنند و همواره به دنبال این هستند که به هدف خودشان دست پیدا کنند و بالاخره در سن چهل یا پنجاه سالگی به آن هدف می رسند. خیلی خوبه که این ویژگی را از یک شیئی مثل موشک یاد بگیریم.

ابتدا با سند خانه ام از یکی از بانک ها وام گرفتم، بعد وام آن بانک را در بانک دیگری گذاشتم و از آنجا اعتبار گرفتم. آخرین ۱۰ میلیون را صبح روزی که قرار بود سند بزنیم توانستم تهیه کنم. وقتی سند به نام من شد هیچ پول نقدی نداشتم، به علاوه به ۴ بانک هم بدهکار بودم.

بعد از خرید ملک احساس عجیبی داشتم، یک حس اعتماد به نفس و قدرت عجیب، برای اولین بار قانون خواستن توانستن است را با تمام وجود درک می کردم. نمی دانم این چه حسی بود اما به قدری از خدا متشکر بودم که نهایت نداشت. به لطف خدا آن سال تابستان برای ما بهار بود.

آموزشگاه گرمسار در نهایت موفقیت کار می کرد. در آموزشگاه تهران با کمبود جا مواجه شده بودیم بنابراین من توانستم، اقساط را به موقع شروع کنم و کم کم بدهی های زمین را بپردازم.

سال ۷۹ برای ساخت ملک دست به کار شدیم. آن زمان که در مسجد دو تا کلاس داشتم آرزو می کردم، خدایا می شود روزی من ۳۰ تا کلاس داشته باشم؟

ساخت مرکز سه سال و نیم به طول انجامید. البته من پول کافی نداشتم که یک جا ساختمان را بسازم هر وقت پولی به دستم می رسید، مصالح می خریدم و می بردم سر ساختمان. بعضی از دوستانم به شوخی می گفتند این آموزشگاه به عمر تو قد نمی دهد!

اما داد. با این که کمی طولانی شد، اما سرانجام به نتیجه رسید. بعد از اینکه ساختمان به اتمام رسید و من برای بازدید رفتم، یک لحظه شوکه شدم، چرا که دقیقا چیزی بود که همیشه از خدا می خواستم. گاه با خودم می گویم کاش از خدا ۳۰۰ تا کلاس می خواستم!

اینکه می گویند از خدا زیاد بخواهید واقعا حرف خیلی درستی است. ما خیلی کوچک هستیم بنابراین از خدا کم می خواهیم.

به هر صورت، وقتی در مجموعه خودمان مستقر شدیم، اعلام کردند که مجوز نمی دهیم. باید دو ساختمان داشته باشید. هر چقدر مکاتبه و مذاکره کردیم که این ساختمان به این بزرگی اگر فقط دخترانه یا پسرانه باشد نه توجیه اقتصادی دارد و نه سوددهی. گفتند ما به توجیه اقتصادی آن کاری نداریم، قانون، قانون است. کش و قوس شروع شد و ما به ناچار دو سه سال را تحت پوشش مؤسسات وابسته فعالیت کردیم. بعد آن مؤسسه ها هم جمع شد. ما هم رفتیم مجوز پسرانه گرفتیم، دخترانه را هم راه اندازی کردیم. اخطار آمد، تذکر آمد، تهدید آمد، اما من در همه جلسه ها از کارم دفاع کردم و با دلیل می گفتم که من کار اصولی انجام می دهم. اگر نظر شما غیر از این است خودتان جواب مردم را بدهید.

تولدی دوباره

سال ۷۹ همزمان با راه اندازی مؤسسه، کارشناسی ارشد نیز پذیرفته شدم، کارشناسی ارشد مدیریت، رشته ای که عاشقش بودم. وقتی در این رشته قبول شدم چون با رشته لیسانسم مرتبط نبود به ناچار حدود ۳۰ واحد پیش نیاز گذراندم.

نمی خواهم بگویم رشته مدیریت را با علاقه خواندم، چرا که این رشته را با عشق و ولع دنبال کردم و لذت بسیاری بردم. وقتی وارد عرصه مدیریت آکادمیک شدم، بسیاری از نکات مبهم و بسته، برایم باز شد. متوجه شدم کجای کارم اشتباه داشتم و کجا را بدون اینکه نکته علمی آن را بدانم درست انجام داده ام. در بسیاری از اوقات با خودم می گفتم: عجب، پس این کار را هم می شود کرد، چقدر عالی.

قبلا یکی از افتخارات من این بود که ۱۶ ساعت در روز کار می کنم اما بعدها متوجه شدم که این روش اشتباهی است و یک مدیر لزوما نباید ساعات طولانی کار کند، با خودم عهد کردم که باید روزی بیاید که به خودم افتخار کنم که روزی ۴ ساعت کار می کنم. چرا که آموختم مدیری موفق است که قادر باشد کار را تفویض کند و در همه کارها دخالت نکند.

وقتی وارد کارشناسی ارشد شدم، تمام عزم و همتم بر این بود که دکترای مدیریت را هم بگیرم. از ترم اول که شروع به درس خواندن کردم، برای دکترا هم برنامه ریزی کردم.

گاهی اوقات که با دیگران و هم کلاسی ها صحبت می شد می گفتند تو نمی توانی دکترا قبول بشوی چون فقط یک نفر سهمیه آزاد است، یک نفر از هیئت علمی دانشگاه می پذیرند، یک نفر سهمیه ای است، چند نفر هم از قبل تعیین شده اند.

من هم می گفتم خوب مگر یک نفر نمی خواهند؟ آن یک نفر چه کسی میتواند باشد؟ خوب معلوم است شاه حسینی! بعد به این نتیجه رسیدم که برای قبولی در آزمون باید رتبه بالایی بگیرم. رتبه من در آزمون کتبی ۲ بود، در مصاحبه هم اول شدم. من آنقدر برای مصاحبه آمادگی داشتم و خودم را آماده کرده بودم که مصاحبه کننده ها چاره ای جز پذیرفتن من نداشتند.

قبولی دکترا بهترین خاطره زندگی من بود. شاید طعم خوش و شیرین متولد شدن فرزندانم بسیار لذت بخش و فراموش نشدنی بود، اما بعد از قبولی دکترا گویی خودم متولد شدم و این تولد را با قلبم حس کردم. واقعا خوشحال بودم. به تمام دوستان و آشنایان و فامیل پیام کوتاه فرستادم که من دکترا قبول شدم. اکثر دوستان با خوشحالی تبریک می گفتند و این حس خوبم را چندین برابر می کرد.

سال ۸۲ بود که تصمیم گرفتم برای نمایندگی مجلس کاندیدا شوم، تصمیم بزرگی بود. نسبت به سایر رقبا کمتر شناخته شده بودم، سنم کم بود و هیچگونه سابقه سیاسی یا اجرایی هم نداشتم. هدفم پیروزی در این رقابت نبود زیرا کسانی با من رقابت می کردند که وزنه سیاسی بودند و سابقه مدیریتی و نمایندگی مجلس را در کارنامه خود داشتند. هدفم تنها محک زدن خودم بود. در آن دوره بیش از ۱۰۰ سخنرانی در جاهای مختلف شهر و مناطق روستایی داشتم و مردم به عنوان یک کاندیدای جوان نگاه خاصی به من

داشتند. در کمال ناباوری من نفر چهارم شدم. دوره بعدی همه می گفتند الان دیگر وقت پیروزی است، اما در آن زمان دیگر من تمایلی برای وارد شدن به این وادی نداشتم. بیشتر برایم حکم یک محک و تجربه که موجب شد تا بیشتر خودم را بشناسم و من به مردم شهرم بیشتر علاقمند شوم.

با ادامه تحصیل در رشته مدیریت در کارم نیز تحولی ایجاد شد، انقلابی صورت گرفت، من اصول مدیریت را فرا گرفتم. در حال حاضر در مجموعه ای که ۱۵۰۰ نفر در حال همکاری هستند و عمدتا کارشناس و کارشناس ارشد هستند، تنها کسی که در این مجموعه مهره شاخصی نیست، من هستم. و این اصل مدیریت است که شخص حضور فیزیکی نداشته باشد، اما مجموعه کارش را به خوبی و دقت انجام دهد. خصوصا در جایی که مدیریت با مالکیت توأم می شود این کار کمی سخت می شود، اما من تصمیم گرفتم که این کار را انجام بدهم تا مجموعه ام رشد کند و دوستان دیگر هم بتوانند تصمیم گیری کنند و به لطف خدا و کمک همکاران تاکنون موفق بوده ایم. از خداوند بزرگ سپاسگزارم که در هیچ شرایطی مرا تنها نگذاشت و لطف خود را شامل حالم کرد، زیرا من واقعا انسان خاصی نبودم، نابغه نبودم و هوش فوق العاده ای هم نداشتم، از طبقه بالا و مرفهی نیز نبودم، یک انسان معمولی از یک خانواده معمولی. از کودکی با کار عجین بودم و می توانستم روی پای خودم بایستم و این طور نبود که در رفاه و ناز و نعمت زندگی کنم. اما در طول مسیر زندگی عشق را چاشنی کارم کردم. هرگز ادعا نکردم من مناعت طبع دارم، پول را دوست ندارم، از مقام خوشم

نمی آید و از وجه علمی دوری می کنم، این در ذات و طبع انسان است و من این را پنهان نکردم. مایل بودم توانایی ها و توانمندی هایم شکوفا شود و از استعدادهایم به خوبی استفاده کنم. توفیق طلبی جزئی از ذات انسان های موفق است که متأسفانه همه، آن را انکار می کنند. در دنیا رسم است که وقتی مدیری به قدرتی می رسد در مراسم معارفه با خوشحالی اعلام می کند که من از به دست آوردن این پست بسیار خرسندم. اما معمولا ما همه عنوان می کنیم که من برخلاف میل باطنی ام این پست را پذیرفتم و بر اصرار دوستان مجبور شدم و…

اما من همه جا در مراسم معارفه، شروع کلاس ها و حضورم در دانشگاه اعتراف می کنم که

خوشحالم و با خوشحالی در آنجا حضور دارم.

وقتی برای اولین بار در مقطع کارشناسی ارشد باید تدریس می کردم، وجد و سرور خاصی داشتم، این یکی از آرزوهایم بود. سر کلاس که رسیدم به بچه ها گفتم می خواهم موردی را به شما بگویم، اما می ترسم شما پیش خود فکر کنید من چقدر ” ندید بدید” هستم، اما واقعیت این است که شما اولین کلاس کارشناسی ارشد هستید که من مدرس آن هستم و از این بابت در پوست خودم نمی گنجم، من سال ها آرزو داشتم که در این مقطع تدریس کنم، از خدا و شما متشکرم.

بسیاری از کسانی که سر کلاس حضور داشتند خودشان مدیر بودند و حتی بین دانشجویان کسی بود که ۱۵ سال سابقه مدیریت داشت و حرف من برایشان جالب بود که مدرسی اینقدر راحت از علاقه اش صحبت می کند.

من واقعا معتقدم که این تفکر باید به جامعه تزریق شود. ما نباید به دانش آموزان و دانشجویانمان بگوییم پول کثیف است، مقام خوب نیست. ائمه ما برای دستیابی به مقام تلاش می کردند و افتخارشان این بود که امامت جامعه را به عهده بگیرند. آنها کار و تلاش می کردند و کسب و کار داشتند مگر نه اینست که حضرت محمد (ص) تاجر بسیار موفقی بودند؟

امروز از جایگاهی که دارم بسیار خوشحالم اما همچنان خود را در ابتدای کار می بینم و راهی بس طولانی را برای خودم ترسیم کرده ام.

فصل ۳: تحلیل عوامل موفقیت بنیانگذار موسسه های زبان ملل، کیش نو و آینده

برای خاموش کردن آتش باید به آن نزدیک شد

انسان با پتانسیل و استعدادهای بالقوه ای پا به عرصه وجود می گذارد و می تواند آن را برای دگرگونیهای مثبت و تکامل به کار برده و در لحظه به لحظه زندگیش اعجاز بیافریند. شما می توانید به گنجینه استعداد، خلاقیت، نیرو و انگیزش پنهان خود دست یابید و آن را در حد کمال شکوفا کنید. حال این پرسش مطرح است که آیا قصد دارید سررشته زندگی خود را به دست گیرید و رسالت، آرمانها و ارزشهای خود را در کره خاک تحقق بخشید و یا مانند اکثریت قریب به اتفاق مردم، بر تواناییهای خویش در جهت تبلور رشد و کمال خط بطلان بکشید و آن را دست نخورده با خود به گور ببرید.

اسناد و مدارک موجود موید این نکته است که در هر عصر و نسل، تنها تعداد انگشت شماری از حد اعلای تواناییها و استعدادهای بالقوه خویش در جهت رشد و کمال بهره برده اند. به اعتقاد روانشناسان احساسات و عواطف سرکوب شده در دوران کودکی و نوجوانی، عامل عمده و اساسی این درماندگی و ناتوانی است.

به طور کلی والدین و آموزگاران، بی خبر از اصول ذهن و روح، از نخستین سالهای حیات، ترس و تردید را در ذهن و قلب کودکان خود می نشانند و ندانسته آنان را افرادی مردد، متزلزل، سست عنصر و لرزان بار می آورند. طبیعی است که برداشتهای نادرست و ناهنجار کودک که پیوسته بر زندگیش حاکم است، اجازه نمی دهد که او نسبت به قدرتهای روحی خویش شعور کافی پیدا کند.

ترس از شکست، بزرگترین دشمن شکوفایی باطنی انسان به شمار می آید و نمی گذارد که انسان به والاترین خیر و صلاح خویش بیندیشد. ترس، خواه ارادی و یا غیر ارادی، تصوری و یا هشیارانه، به صورت سدی بزرگ فرا راهتان قد علم کرده و بیش از هر عامل دیگر شما را از آفرینش آنچه به راستی می توانید پدید آورید محروم می کند و اجازه نمی دهد که از ظرفیت کامل نیروی مولد خود کار بکشید. حال ببینیم که منشاء ترس چیست و چگونه می توان آن را ریشه کن کرد.

انسان تنها با دو ترس زاده می شود، ترس از افتادن و ترس از سر و صدای زیاد، تمام ترسهای دیگر اکتسابی است و در طول رشد و پرورش انسان، در ذهنش شکل می گیرد. در حقیقت هر بار که فکر انسان سرگرم ایجاد خلاقیت می شود، انتقاد در حکم ترمز، جلوی آن را می گیرد و آن را از کار می اندازد. تاثیر روانی تنبیه و مجازات در محیط مدرسه بر حقارت و تزلزل نفس می افزاید و این احساسات جملگی ترس از شکست، طرد شدگی، فقر و محرومیت را بسط و توسعه می دهد.

شما بر حسب نیرومندترین احساسات و عواطف خویش نسبت به اوضاع و شرایط واکنش نشان می دهید. در حقیقت مایه و محرک اصلی مغزتان، افکار و احساسات مسلط و غالب است که شما را به سوی موقعیتهای گوناگون سوق می دهد. از این رو در برابر هر احساسی بیشتر تسلیم شوید، سرنخهای زندگیتان را به دست آن احساس سپرده اید گرچه ترس به عنوان یک احساس مسلط، زندگی بسیاری از مردم را در چنگال خود دارد. با این وصف آنچه به طور معمول از زبان قربانیان ترس و تردید شنیده می شود، دلایل، بهانه ها و دستاویزهایی است که با توسل به آن می کوشند اعمال و رفتار ترس آلود خود را توجیه کنند. از سوی دیگر عشق بخصوص عشق به خویشتن و یا عزت نفس نقطه مقابل ترس و تردید

است. چنانچه عشق با عطش جانکاه برای دستیابی به هدف به شایستگی ترکیب شود یک زوج تسخیرناپذیر می سازد. عشق و آرزوی جانکاه نیرومندترین احساس است و به آسانی می تواند زنجیره های ترس که ما را در قید خود گرفته در هم شکند و از هم بگسلد.

ترس، بخصوص ترس از شکست، دشمن شماره یک تواناییهای بالقوه انسان است. از این رو افرادی که در عرصه کسب و کار به موقعیتهای قابل توجهی نائل می شوند، بدون تردید به ابزار جسارت و مخاطره جویی مجهزند. مردمان جسور و مخاطره جو به سادگی پرده اسرار از چهره هول انگیز مجهول ها به یک سود بر می افکنند و در قلمرویی که فاقد هرگونه پشتیبانی و امنیت است قدم بر می دارند.

شهامت بزرگترین مزیت انسان به شمار می رود و تمام صفات ارزنده دیگر حول این محور دور می زند.

شک و تردیدی نیست که جسارت ارزنده ترین ویژگی شخصیت سالم است. اگر می خواهید شانس موفقیت خود را در هر کاری محک بزنید، ببینید تا چه اندازه مایلید گوشه امن و راحت زندگی را رها کرده و برای تحقق تواناییها و استعدادهای نهفته به کارهای بیگانه، ناشناخته و مجهول دست بزنید. آینده به افراد مخاطره جویی تعلق دارد که با عزمی راسخ محدودیتها و موانع به ظاهر هول انگیز را از میان برداشته، ترس در برابر چیزهای مجهول، ناشناخته و نامعلوم را مهار کرده و تفاوت می آفرینند.

“کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه درآورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها به طور غریزی می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیندو آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.

عقاب آهی کشید و گفت: «ای کاش من هم می توانستم مانند آن ها پرواز کنم.»

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: «تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.» اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال ها زندگی خروسی، از دنیا رفت.”

افراد جسور و مخاطره جو جماعتی معدود هستند که در هر اجتماعی هدایت دیگران را به عهده دارند. این افراد، شجاعانه با کانونهای ترس رو به رو می شوند، شک و تردید را زبون و ذلیل می کنند و قاطعانه به پیش می تازند. شجاعت، شرط اجتناب ناپذیر دستیابی به بزرگی و عظمت است. از آنجایی که احساسات و هیجانات منفی جملگی اکتسابی است، غلبه بر ترس و سایر احساسات منفی را می توانیم بیاموزیم و آنقدر آن را تمرین کنیم تا این مهارت ملکه نفسانی ما گردد.

“به رفتار انسان های موفق دقت کنید، از آنها الگوبرداری کنید. واقعا در بسیاری از مواقع از رفتار خوب اساتیدم چیزهای بیشتری یاد گرفتم تا از درس هایشان. رفتار،

منش و ویژگی های شخصیتی آنها بسیاری از اوقات الگوی رفتاری من بود. دوست داشتم استاد توانمندی باشم. آن وقت تلاشم بیشتر می شد. الگوبرداری می کردم، مشورت می کردم و بعد دست به اقدام می زدم و دیگر زیاد محاسبه نمی کردم.

حکایت است روزی پادشاهی بود که ۴ نفر را انتخاب کرد و به آنها گفت من می خواهم از بین شما یک وزیر انتخاب کنم. اینجا یک دری است، هر کس که بتواند رمز باز کردن این در را پیدا کند وزیر خواهد شد.

سه نفر شروع به محاسبه و پیش بینی کردند، یکی از آنها بلند شد، دستگیره در را فشار داد و در را باز کرد! پادشاه خندید و گفت من همین را می خواستم، کسی که اهل عمل و کار باشد و دست به اقدام بزند. من هرگز به نشستن و فکر کردن بسنده نکردم، خودم را درگیر کار می کردم، شاید در جاهایی دچار اشتباه هم می شدم اما در حین انجام کار، آن را هم رفع می کردم.”

هرگاه الگوهای رفتاری افراد موفق را سرمشق قرار دهیم و به دفعات و مو به مو آن را به مرحله اجرا گذاریم سرانجام افکار و احساسات آنان به ذهن ما رسوخ کرده و در جوهر ذات ما مستقر می شود، به گونه ای که مانند همان افراد راه می رویم، سخن می گوئیم و می اندیشیم. بر همین اساس هرگاه استراتژیهایی را که در طول زمان به دست انسانهای مخاطره جو امتحان شده و قدرت و کارایی اش در بوته تجربه گذاشته شده کشف کنید و به دفعات و به طور دقیق از آن پیروی کنید، حس جسارت در وجودتان بسط و توسعه یافته و از این اهرم نیرومند و سرنوشت ساز برخوردار خواهید شد. این را هم نباید از نظر دور داشت که تنها اعمال و رفتارتان، ارزشها و عقاید راستین شما را منعکس می کند. هیچ نبرد بزرگی در وضعیت دفاعی به پیروزی نرسیده است. هر زندگی بزرگی با اقدامی جسورانه آغاز شده است یعنی قدم گذاردن فراسوی محدودیتهای فردی، پیش رفتن در قلمروی ناشناخته و ناامن و کنترل و تسلط بر هراس به هنگام پیشروی.

تنها وجه تمایز قهرمانان با مردم عادی این است که قهرمانان در برابر هر تصمیم و اقدام، تنها پنج دقیقه بیشتر از مردم عادی استقامت به خرج می دهند.

به طور کلی امنیت و حفظ جان و مال یکی از نیازهای اساسی بشر است. غالب مردم به هنگام رویارویی با موقعیتی مخاطره آمیز، دچار نیروی سهمگینی می شوند که تار و پود آنان را به سوی محدوده ایمن و بی خطر جذب می کند تا در برابر هر رویداد غیرمنتظره ای که ممکن است آسایش و امنیت آنان را مختل کند مصون و در امان بمانند. حال آنکه عطش تامین امنیت اغلب موجب نا امنی می شود. انسانهای برگزیده و پیشرو مواقع خطر و بحرانی را به چشم فرصتهای مناسب می نگرند و موانع را تخته پرشی در جهت دستیابی به اهداف و آرزوهایشان می انگارند. تاریخ، سرشار از نمونه های کسانی است که موانع را به صورت محرک و انگیزشی برای پیشرفت درآورده، فلاکت را به عظمت تبدیل کرده و از حضیض ذلت به اوج عزت دست یافته اند. این نکته را از یاد نبرید که در بطن هر شکست، تخم و نطفه یک منفعت کلان آرمیده است. راستی چگونه می توانیم جسارت و مخاطره جویی را تیمار کرده و به خدمت خود درآوریم؟ رعایت چند رهنمود زیر شما را در رسیدن به این مهم یاری می کند:

۱. این نکته را از یاد نبرید که ترس از شکست یک عادت اکتسابی و یک واکنش شرطی است که می توان با تمرین و ممارست بر آن غلبه کرد. تنها راه علاج ترس، انجام کارهایی است که از آن می هراسید. اگر باور ندارید که اهریمن ترس شما را در چنگال خود دارد از خود بپرسید: اگر یقین داشتم که در هیچ کاری شکست نمی خورم چه رویاهای

بزرگی را در سر می پروراندم، اهداف بزرگی را مدنظر داشتم و چه تغییر و تحول عمده ای را در زندگیم پدید می آوردم؟ پاسخ به این پرسش نشان می دهد که ترس از شکست تا چه اندازه مایه و محرک اصلی مغز شماست و تا چه اندازه از پیشروی بازداشته است.

۲. بیشتر هراسها ناشی از جهل و نادانی است. با کندوکاو درباره یک موضوع می توانید عامل ترس را از مخفیگاه خود بیرون بکشید، نقاب از چهره اش برافکنید و به روشنی ببینید که ترس آنطور هم که تصور می شد هول انگیز نیست. برای این منظور باید با تامل و سعه صدر حقایق را جمع آوری کرده و آن را از عقاید و نقطه نظرها جدا کنید و قبل از هر نوع تصمیم گیری، تمام زوایا و جوانب را به دقت لمس نمایید.

۳. به هنگام رویارویی با موقعیتهای هراس انگیز، چند لحظه درنگ کنید، برداشتهای غلطی که شما را از پیشرفت بازداشته به روی کاغذ آورید و هوشمندانه واکنش درست و موثر را انتخاب کنید. این شیوه برخورد حد اعلای نیروی لازم را برای کنترل و مهار ترس در اختیارتان قرار می دهد.

۴. در هر موقعیت هراس انگیز درنگ کنید و از خود بپرسید: بدترین چیزی که ممکن است اتفاق بیفتد چیست؟ آنگاه پس از چند لحظه چاره جویی، بدون توجه به اینکه با چه اتفاقی رو به رو خواهید شد، برای مرحله دیگر آماده شوید.

۵. از هرگونه تردید و تزلزل که موجب اغتشاش فکر و منازعات باطنی می شود و فرجامی جز از دست دادن فرصتها و تحلیل قوای حیاتی ندارد سخت اجتناب کرده و قاطعیت را به تمام امور خود بیامیزید. در تعهدات حرفه ای، شخصی و خانوادگی و اعتقادات خود محکم و ثابت قدم باشید. افراد منضبط و پایبند به اخلاقیات با پیروی از تصمیمات محکم و قاطع اقداماتی را به منصه عمل در می آورند که در غیر این صورت هرگز ممکن و میسر نبود، وقتی با قاطعیت و جسارت در مسیر اهدافتان پیش می روید، نیروهای نامرئی به یاریتان می شتابند، فرصتها به شما خوش آمد می گویند و کمکهای غیرمنتظره ای را به سوی خود جذب می کنید که حتی در تصورتان هم نمی گنجد.

۶. از آنجایی که تصاویر ذهنی و گفت و گوهای درونی نقشی تعیین کننده در اوضاع و شرایط ما به عهده دارد، می توانید با توسل به قوه تخیل و عبارات تاکیدی مثبت، ترس از شکست را که مانع از کارها و اقدامات موثر شماست به میزان قابل توجهی مهار کنید و برنامه ای تازه برای کسب موفقیت در اختیار ذهن گذارید. هر بار که هدفی را مجسم می کنید و آن را پیشاپیش تحقق یافته می پندارید، بر آتش شور و اشتیاق خود دامن زده و ترس و هراس را ضعیف و زبون می کنید. از این رو هرگاه ذهن و روح خود را تحت تاثیر ترس، منقبض و بسته می یابید، آسوده به گوشه ای بنشینید و این عبارت را چند بار تکرار کنید: من می توانم این کار را انجام دهم.

با تکرار این عبارت، احساسات ترس آلود، اقتدار و اثر منفی اش را بر روی شما از دست داده و جای آن را شور و اشتیاق و روشنی و امید خواهد گرفت. بخاطر داشته باشید که ضمیر ناهشیار تنها در صورتی عمل می کند که عبارات و واژه ها با احساسات شدید و تند تلفیق شده باشد. اگر قصد دارید که دیگران را از چنگال ترس برهانید و شور و حرارت را در ایشان بدمید، چند بار این عبارت را تکرار کنید: شما توانید این کار را انجام دهید.

۷. با اعتماد کامل و اعتقاد راسخ به گونه ای در مسیر آرزوهایتان گام بردارید که پنداری شکست ناممکن و غیرمحتمل است. هرگاه با جوشش و مراوده با افراد جسور و

بیباک بتوانید حالت روحی ایشان را در خود پدید آورده و این احساس را درخود زنده نگه دارید، چندی نمی گذرد که این حالت در جوهر ذات شما مستقر شده و به جزئی از سرشت و نفسانیات شما تبدیل می شود.

این نکته را نباید از نظر دور داشت که بیشتر کارهای ما از روی عادت است. عادات خوبی که به موفقیت می انجامد و عادات نامطلوبی که به شکست منتهی می شود. هرگاه خود را بر سر دو راهی می بینید که یکی مخاطره آمیز و دیگری امن و راحت است، راه مخاطره آمیز و صعب العبور را در پیش گیرید. با انتخاب راه مخاطره آمیز، عادت و سرشت خود را در آن راستا تقویت کرده و همین عادتها سرنوشت شما را در آینده رقم خواهد زد.

بادبادک ها با بادهای مخالف اوج می گیرند

“من همیشه می گویم بادبادک ها با باد مخالف بالا می روند، بنابراین همیشه از رقبا، کسانی که انتقاد می کنند و مشکلات و کمبودها را گوشزد می نمایند سپاسگزارم و به خوبی آنها را به خاطر می سپارم، چرا که باعث پیشرفت انسان می شوند. آن روز که آموزشگاهی درست رو به روی آموزشگاه ما دایر شد در ابتدا من بسیار هیجان زده شدم، اما اکنون ازآن رقیب ممنونم چون شوکی به من وارد کرد و تلنگری به من زد که حواسم را بیش از پیش معطوف کارم کنم. خودم پس از گذشت سال ها از آن ماجرا، هر صبح با این نگاه از خواب بیدار می شوم که اگر آموزشگاهی در کنار آموزشگاه ما دایر می شود، چه باید بکنم؟ چه ایده جدیدی دارم؟ راه ابتکاری من چیست؟ و همان کار را امروز انجام می دهم تا دانش آموزانم را حفظ کنم.

همیشه سعی می کنم از دیگران نیم متر جلوتر باشم تا قدرت پیش بینی کردن و مواجهه با ریسک را داشته باشم.

” روزی دو نفر کوله بار سفر می بندند و با هم به مسافرت می روند. در حین سفر راهشان به جنگلی می افتد و مجبور می شوند از آن عبور کنند. بعد از طی مسافتی، می بینند از دور پلنگی به سمتشان می آید. یکی از آن دو کوله بارش را بر زمین نهاده شروع به فرار می کند. آن دیگری صدا می زند که ای برادر کجا داری می دوی؟ پلنگ که از هر دوی ما سریعتر می دود.

آنکه در حال دویدن بود سر برمی گرداند و جوابش می دهد که: مهم آن نیست که پلنگ از هر دوی ما سریعتر می دود، مهم آن است که از بین ما دو نفر کدام یک تندتر می دویم.”

این چالشی است که در کار همیشه با آن رو به رو خواهید بود پس برای آن همواره راه حل داشته باشید.

تناسب کار با ویژگی های فردی

“این واقعا موضوع مهمی است. اگر شما از صحبت کردن در جمع فراری هستید، قطعا نمی توانید سخنران خوبی شوید. اگر از تنها کار کردن لذت می برید، اپراتور خوبی خواهید

بود. بنابراین هرکس باید به دنبال کاری باشد که با شخصیت و منش او سازگاری داشته باشد. هر کاری از دست هر شخصی برنمی آید. اگر به دنبال کاری باشید که با ویژگیهای شما متناسب است آن وقت به تدریج در کار خود صاحب تخصص شده و از آن بهره برداری می کنید. مانند داستان مهندسی که در تعمیر دستگاه های مکانیکی با استعداد بود و تبحر داشت. او پس از ۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با او تماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند.

بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این امر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: «اشکال اینجاست!»

آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند. حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد: «بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار»

این فکر را که یک شبه به همه چیز برسید، از ذهن خود بیرون کنید. اکثر انسان ها با تلاش به جایی رسیده اند و شاید کمتر از یک درصد افراد باشند که یک شبه صاحب همه چیز شده اند.

برای خودتان کف بزنید

“زمانی که موفق می شوید کاری را هر چند کوچک، با دقت و تمام و کمال انجام دهید از کنار آن به راحتی نگذرید، خودتان را تشویق کنید، به خودتان آفرین بگویید و از خودتان تقدیر نمایید. این کار بر روی ناخودآگاه شما تأثیر بسیار مثبت و خوبی به جا می گذارد و برای ادامه راه، شما را بیشتر همراهی می کند.

من همیشه با خودم همین کار را انجام می دهم. وقتی که در حال زمین خوردن بودم به خودم می گفتم تو مقصری و آن موقع که بلند شدم به خودم آفرین گفتم، خودم را تشویق کردم و برای خودم دست زدم. هر چقدر تعداد تشویق هایتان در یک روز بیشتر شود، شما برای دریافت موفقیت های بیشتر آمادگی بیشتری خواهید داشت.”

تفویض، هنر مدیران توانمند است

“موضوع مهمی که متأسفانه اکثر ما آن را کم اهمیت می انگاریم، واگذار کردن کارهاست. و این در همه جنبه های زندگی کاربرد دارد، از یک خانم خانه دار تا مدیر یک سازمان بزرگ. تفویض کارها با نظارت باعث می شود مسؤلیت پذیری و پاسخگویی در افراد رشد پیدا کند. چنانچه خانمی بتواند به فرزندش اعتماد پیدا کرده و قسمتی از کارهای منزل را به او بسپارد، علاوه بر این که خودش استراحت بیشتری می کند فرزندش را نیز مسؤلیت پذیر بار می آورد.

در کسب و کار نیز وضع به همین منوال است، باید این مسئله آموزش داده شود که به تنهایی موفقیت ما خیلی فراگیر نیست. متأسفانه ما در کار تیمی آموزش درستی نداریم، مثلا در دبستان ما داستان ریزعلی را می خوانیم که به تنهایی قطار را نجات داد، یا پترس را که به تنهایی جلوی شکستن سد را گرفت و شهرش را نجات داد. اما همین دست داستان ها در کشورهای دیگر به بچه ها آموزش می دهد که مردم با کمک یکدیگر کاری را انجام دادند و پیروز شدند.

آموزش انجام دادن کارها به تنهایی بسیار خطرناک است و واقعا جلوی بسیاری از پیشرفت ها را سد می کند.”

هر انسان موفقی که به اوج رسیده، دارای گروه قدرتمندی از اعضاء کارکنان، مشاوران، مشتریان و افرادی است که وقتی او آزادانه در حال خلق منبع درآمد و فرصتهای جدید موفقیت است، انبوهی از کارها را برایش انجام می دهند. بزرگترین افراد بشردوست، ورزشکاران، متخصصان و دیگر افراد مهم دنیا هم کسانی را دارند که پروژه هایی را مدیریت می کنند، کارهای روزانه را انجام می دهند و آنها را قادر می سازند تا کار بیشتری برای دیگران انجام دهند، صنعت خود را بسازند، ورزش کنند و خیلی کارهای دیگر انجام دهند.

برای اینکه به شما کمک شود تا بدانید و مشخص کنید که باید وقت خود را صرف چه مواردی کنید و چه کارهایی را به دیگران محول کنید، تمرین زیر را انجام دهید. هدف شما این است که دو سه فعالیت اصلی را پیدا کنید که در آن بهترین استفاده را از نبوغ اصلی خود بکنید و بیشترین پول را به دست آورید و بیشترین لذت را ببرید:

۱. فهرستی از همه فعالیتهایی که وقت شما را می گیرند، تهیه کنید، چه به تجارت شخصی شما مربوط شود یا به سازمان های شهری یا کار داوطلبانه، فرقی نمی کند. حتی کارهای کوچکی مثل جواب دادن به تلفن، بایگانی یا گرفتن فتوکپی را در فهرست بنویسید.

۲. سپس از داخل این فهرست یک، دو یا سه موردی را که در آن نبوغ و استعداد خاصی دارید و افراد کمی می توانند آنها را مثل شما انجام دهند، انتخاب کنید. همین طور از داخل این فهرست سه فعالیتی را که بیشترین درآمد را برای شما یا شرکتتان فراهم می کند، انتخاب کنید. هر فعالیتی که در آن عالی هستید و بیشترین درآمد را برای شما و شرکتتان به وجود می آورد، همان است که باید بیشترین وقت و انرژی خود را روی آن متمرکز کنید.

۳. در آخر، برای محول کردن هر کار دیگری غیر از این سه مورد به دیگران برنامه ریزی کنید. محول کردن کارها به دیگران نیاز به وقت، آموزش و صبر دارد اما به مرور زمان می توانید با انجام ندادن کارهای جزئی و کم ارزش آنها را از فهرست خود حذف کنید و بیشتر به کارهایی بپردازید که در انجام آنها عالی هستید. اینگونه است که

حرفه درخشان خود را خلق می کنید.

اگر صاحب تجارتی هستید از همین حالا به دنبال کارکنانی کلیدی باشید یا کارکنان فعلی خود را در زمینه کارهایی که در بالا ذکر شد، آموزش دهید. اگر تجارت شما غیرخصوصی است، به دنبال افراد پویای درجه دو باشید که بتوانند از عهده پروژه های شما برآیند، برنامه های شما را پیش ببرند، مبادلات فروش شما را ثبت کنند و به طور کامل وظایف دیگر را به عهده بگیرند تا شما بتوانید بر کاری که در آن عملکرد بهتری دارید، تمرکز کنید. می توانید آنها را به عنوان کارمند در خارج از شرکت استخدام کنید یا به آنها کار نیمه وقت بر مبنای رشد شرکت خود بدهید. حتی بسیاری از افراد موفق را دیده ام که ماه ها زودتر از آنچه تصور می کردند مدیر تجاری بلند پروازی را پیدا کردند تا فقط وقتی کار معامله دارند، برای نظارت بر رشد تجارت آنها حضور داشته باشد.

اگر کار شما پروژه های جمعی یا پیگیری مسائل بشردوستانه است، کسانی هستند که می توانید آنها را به عنوان داوطلب استخدام کنید، مثل کارورزهای دانشگاه که فقط برای امتیاز شرکت در کلاس کار می کنند.

و اگر پدر یا مادری هستید که کار منزل را انجام می دهید، باارزش ترین کارمندان شما خدمتکار منزل، نوجوانی که در همان خیابان زندگی می کند، پرستار بچه تان و دیگر کسانی هستند که می توانند به شما کمک کنند تا وقت بیشتری را به خود و همسرتان اختصاص دهید. همسایه یا پرستار بچه می تواند خرید از خواربار فروشی را انجام دهد، اتومبیل شما را بشوید، بچه ها را نگه دارد، لباس ها را بشوید و خشک کند و همه این کارها با ساعتی چند هزار تومان قابل انجام است.

دنیا به مکان بسیار پیچیده ای تبدیل شده است. پرداخت مالیاتها، برنامه ریزی برای بازنشستگی، دادن پاداش به کارمندان و حتی خریدن خانه، بیشتر از هر وقت دیگر مشکل شده است. به همین علت است که افراد موفق دارای گروه قدرتمندی از مشاوران شخصی هستند که برای همکاری، مشاوره و حمایت از آنها استفاده می کنند. در حقیقت وجود این گروه آنقدر مهم است که ایجاب می کند در ابتدای سفر موفقیت خود به جمع آوری آن مشغول شوید.

بدون توجه به اینکه آیا شما صاحب تجارت هستید، برای کسی دیگر کار می کنید یا در خانه می مانید و بچه هایتان را تربیت می کنید، به مشاورانی نیاز دارید تا به سئوالات شما پاسخ دهند، به شما در برنامه ریزی کمک کنند و تضمین کنند که بیشترین نتیجه را از تلاش های زندگی خود بگیرید. مشاوران خصوصی می توانند شما را از چالشها و فرصتها عبور دهند و حساب وقت، پول و تلاش شما را برایتان نگه دارند. گروه مشاوران شما می توانند شامل بانکدار، وکیل، حسابدار، مشاور سرمایه گذاری، پزشک، متخصص تغذیه و یا مربی خصوصی باشد.

اگر دانشجو هستید، گروه شما می تواند شامل والدین، بهترین دوستان، مربی فوتبال و یا کسانی که شما را باور دارند باشد.

اگر مادری شاغل هستید، گروه اصلی شما می تواند شامل پرستار بچه یا مراقبت روزانه باشد. نه تنها باید آنها را به طور کامل بررسی کنید، بلکه باید منابع پشتیبانی داشته باشید. باید پزشک کودک، دندانپزشک و افراد دیگری هم داشته باشید که وقتی شما سرکار هستید، در پرورش و تربیت کودکانی شاد و سالم کمکتان کنند.

ورزشکاران، دسته ای از مربیان، افراد متخصص در فن ماساژ، متخصص تغذیه و مشاور اجرایی دارند. آنها به عنوان بخشی از تیم اجرایی، کسانی را دارند که در طراحی رژیم

غذایی مربوط به نوع هیکل و ورزش آنان تخصص دارند. آنها مشاوران قابل اعتمادی پیدا می کنند و به مرور زمان با آنان ارتباط برقرار می کنند و آن را حفظ می کنند.

وقتی تعیین کردید که اعضاء این گروه پشتیبانی چه کسانی باشند، می توانید به ساخت و پرورش آن روابط بپردازید. مطمئن شوید که اعضاء گروه می دانند که دقیقا از آنها چه می خواهید و چه انتظاری دارید. همینطور شما هم از انتظار و توقع آنها نسبت به خودتان اطلاع داشته باشید. آیا این رابطه رضایت بخش است؟ چه نوع رابطه کاری ترجیح دارد؟ چگونه اعضاء گروه می توانند در رشد و موفقیت شما کمکتان کنند؟

و بالاخره چگونه می توانید با اعضاء گروه ارتباط و تماس داشته باشید و این رابطه را به بهترین نحو حفظ کنید؟ توصیه می کنم که برنامه ای ماهیانه، فصلی و شش ماهه برای برگزاری جلسات با اعضاء گروه خود داشته باشید.

اگر به دقت انتخاب کرده اید، می توانید از هر قید و بند، مانع و فشار هر باری که شما را از تمرکز روی نبوغ اصلیتان باز می دارد رها شوید.

زبان انگلیسی قایقی برای نجات

نقطه ضعف خود من زبان بود، تنها درسی بود که من در آن با تک ماده قبول شدم. اما توانستم همین نقطه ضعف را به قوت تبدیل کرده و از همین راه پیشرفت کنم. رتبه ۱۰ کاردانی به کارشناسی به این دلیل بود که زبانم را خوب زده بودم. در کارشناسی ارشد نیز همین اتفاق افتاد. در مقطع دکترا، وقتی برای مصاحبه رفتم یکی از اساتید گفت: خوب آقای شاه حسینی شما که مدیریت را خوب می دانید، انگلیسی تان چطور است؟ و شروع کرد با من انگلیسی صحبت کردن. وقتی صحبت مان به پایان رسید، گفت چند سال آمریکا بودی؟ چون خودش چند سال در آمریکا زندگی کرده بود.

اما من به آمریکا نرفته بودم، تنها اشتیاق داشتم. در رؤیاهایم بود که در یک کشور خارجی مقاله ارائه بدهم و به زبان انگلیسی صحبت کنم. بنابراین خودم را تقویت کردم و توانایی هایم را بالا بردم. وقتی برای اولین بار به زبان انگلیسی در دانشگاه سنگاپور سخنرانی کردم، لذت بسیاری بردم. آن روز نم نم باران می آمد. هنوز هم گاهی اوقات که باران می آید یاد آن روز می افتم و تازه می شوم. من همیشه از زبان بهره بردم. همانطور که بتهوون با وجود ناشنوایی، آهنگساز بزرگی شد و ادیسون علیرغم ترس از تاریکی، برق را اختراع کرد.”

از تغییرات نترسید:

تغییر امری گریز ناپذیر است. مثلا همین الان بدن و سلولهای شما در حال تغییر هستند. زمین در حال تغییر است. اقتصاد، فناوری، وضعیت کسب و کار و حتی روش برقراری ارتباط ما در حال تغییر است. و با اینکه می توانید در مقابل آن تغییر مقاومت کنید و به طور بالقوه با آن تغییر از میان برداشته شوید، می توانید نوع تطابق با آن را خودتان انتخاب کنید و از آن بهره ببرید.

وقتی تغییر رخ می دهد، یا می توانید با آن همراه شوید و یاد بگیرید که چطور از آن استفاده کنید یا می توانید در مقابل آن مقاومت کنید و در نهایت شما را نابود کند. انتخاب با شماست.

وقتی از تغییر با آغوش باز استقبال می کنید و آن را به عنوان بخشی گریزناپذیر از زندگی خود می دانید، به دنبال راه هایی برای استفاده از تغییرات جدید برای غنی تر، آسان تر و کامل تر کردن زندگی خود می گردید و زندگی شما بسیار بهتر خواهد شد. تغییر را به عنوان فرصتی برای رشد و کسب و کار تجارت جدید تجربه خواهید کرد.

بدانید که دو نوع تغییر وجود دارد. تغییر دوره ای و تغییر ساختاری، که هیچ کدام از آنها در کنترل شما نیست.

تغییر دوره ای، مثل تغییراتی که در بازار سهام می بینیم، سالیانه چندین بار اتفاق می افتد. قیمتها بالا و پایین می رود، بازارهای بزرگ وجود دارند و گاهی اصلاحاتی در آن صورت می گیرد. تغییرات نوع دوم را در آب و هوا، نوع گذراندن تعطیلات توسط مردم، سفرهای بیشتر در تابستان و موارد دیگر تشکیل می دهند. اینها تغییراتی هستند که به صورت دوره ای رخ می دهند و اکثر آنها را سخاوتمندانه به عنوان قسمت معمولی زندگی خود می پذیریم.

اما تغییرات ساختاری هم وجود دارد. مثل زمانی که کامپیوتر اختراع شد و زندگی، کار، نحوه دریافت اخبار و خرید کردن ما را متحول کرد. تغییرات ساختاری، انواع تغییراتی هستند که هیچ نوع راه برگشتی ندارند و نمی توان با روشهای قبلی همان کارها را انجام داد و اینها انواع تغییراتی هستند که اگر در مقابل آنها مقاومت کنید، شما را از بین می برند.

زمانی را به خاطر بیاورید که با تغییری مواجه شدید اما مقاومت کردید. شاید جابجایی، تغییر شغل، تغییر در تهیه مواد و کالا، تغییر در فناوری شرکت، تغییر در مدیریت یا حتی به دانشگاه رفتن نوجوان شما، تغییری بوده که می بایست با آن مقابله می کردید و به نظر شما بدترین اتفاقی بود که در دنیا افتاده بود.

وقتی خود را احاطه شده در تغییر یافتید، چه اتفاقی افتاد؟ آیا واقعا زندگی شما تغییر کرد؟ آیا می توانید به گذشته نگاه کنید و بگویید آه خوشحالم که آن اتفاق افتاد. ببین چقدر برایم فایده داشت.

اگر همیشه می توانید به خاطر بیاورید که در گذشته همواره دچار تغییر شده اید و آنها به بهترین نحو برای شما نتیجه بخش بودند، می توانید شادمانانه به هر تغییری نزدیک شوید. برای اینکه به خودتان کمک کنید تا از هر تغییری استقبال کنید از خودتان بپرسید:

– چه چیزی در زندگی من تغییر کرده و من در مقابل آن مقاومت می کنم؟

– چرا در برابر آن تغییر مقاومت می کنم؟

– با توجه به این تغییر از چه چیزی می ترسم؟

– می ترسم مبادا چه اتفاقی بیفتد؟

– برای اینکه اوضاع به همین شکل بماند چه بهایی باید بپردازم؟

– این تغییر چه فوایدی ممکن است داشته باشد؟

“لزوما همه تغییرات بد نیستند، حتی اگر در وهله اول متوجه نیکی و فایده آن نشوید. من تغییرات بسیاری را تجربه کردم. خانواده و دوستانم بسیار ایراد می گرفتند و می گفتند تو دمدمی مزاج هستی. حدود ۱۳ شغل عوض کردم. از مخابرات، وزارت صنایع، هواپیمایی کشور، آموزش و پرورش همه جا را رفتم تا در نهایت به این نتیجه رسیدم که من در کاری موفق هستم که عاشقش هستم. من عاشق تدریس بودم حتی اگر مجبور بودم مدتی شبها اطلاعیه و تراکت پخش کنم.

آنقدر این کار را کرده بودم که دیگر اواخر مردم منطقه، خودم را می شناختند و سلام و علیک می کردند. بنابراین کلاهی سرم می گذاشتم و شب ها می رفتم تا مرا نشناسند و تراکت پخش کنم.

تا ۳ سال این کار را انجام دادم، اما اکنون هیچ تبلیغاتی نداریم و تنها کار خوب، معرف ماست.

وقتی کسی مراجعه می کند و از او می پرسیم از چه طریقی آمدی، مثلا می گوید عمویم ۱۰ سال پیش شاگرد اینجا بود. خاله ام ۱۵ سال پیش، خواهرم پارسال و… و این برایم بسیار با ارزش است.

اگر جذب مشتری جدید ۱۰۰ سی سی انرژی ببرد، اگر سعی کنیم مشتری فعلی را نگه داریم فقط ۵ سی سی انرژی خواهد برد.

بنابراین تغییرات به وجود آمده، چالش های جالبی است که باید با آن روبه رو شوید.”

شایسته سالاری

“چنانچه قصد واقعی تان پیشرفت کار و مؤسسه تان است به شایسته سالاری اهمیت ویژه ای بدهید. مدتی پیش موفق شدم وصیت نامه کوروش کبیر را بخوانم، بسیار جالب بود. به پسرش وصیت کرده بود، اقوام و دوستانت را در سیستم های کاری خود به کار نگمار. چرا که نمی توانی از آنها بازخواست کنی، نمی توانی آنها را اخراج کنی، اگر آنها را بازخواست کنی خانواده ات تحت الشعاع قرار می گیرد، اگر اخراجشان کنی حکومت از هم می پاشد.

از اقوام و دوستانم سپاسگزارم که هرگز از من نخواستند که در مجموعه ام مشغول به کار شوند. چون سیاست کاری من این است که کار از زندگی جداست و هرگز به مصلحت کاری انجام نمی دهم و این موضوع برایم بسیار مهم است. اوایل مقداری تنش ایجاد می کند. چرا که ما تا حدی تعارفی هستیم. اما وقتی رک باشید و به قوانین پایبند بمانید دیگر مشکلی باقی نمی ماند.”

وقت شناسی و نظم

“نظم یکی از مهمترین ضروریات موفقیت به شمار می رود که متأسفانه نزد ما کمی مهجور مانده است و کمتر مورد توجه قرار می گیرد. اما رعایت نظم و وقت شناسی به طرز شگفت آوری شما را به جلو هدایت خواهد کرد.

در ابتدای کار که قرار بود شهریه ها را به طور یکجا از دانش آموزان اخذ کنیم تعدادی مقاومت می کردند و می گفتند نمی آییم. اما بعد دیدند مثلا بچه اش ۷ سال است که به این مؤسسه آمده، حتی یک روز از ترم را بدون کتاب و استاد نمانده است. این در حافظه مردم می ماند و می توانند روی شما و کارتان حساب باز کنند.

خاطرم هست که برای یکی از کشورها مقاله می فرستادم. آنها در سایت اعلام کرده بودند تا این تاریخ و این ساعت، سایت باز است و مقاله ها را می پذیرند. من آن روز گرفتار شدم و ۲۰ دقیقه بعد از ساعت تعیین شده برای upload مقاله ام اقدام کردم. سایت بسته شده بود. من قبلا دو بار دیگر مقاله داده بودم و مرا می شناختند، تماس گرفتم و جریان را گفتم.گفتند متأسفیم!

این برای من درسی شد که همواره اول وقت کارهایم را انجام بدهم و وقت شناسی را در راس امور قرار دهم. هنوز بعد از سال ها هر جا که قراری دارم حتما قبل از ساعت مورد نظر می رسم. و گاهی اوقات که سخنرانی دارم زودتر می روم و در جمع حضار می نشینم تا سالن پر شود بعد بالای سن می روم و صحبت می کنم.”

قصه شکست را بازگو کنیم

“بسیاری از اوقات وقتی سر کلاس تدریس می کنم دانشجویان می پرسند: استاد شما خودتان تا به حال کاری انجام داده اید یا تنها درس می دهید (شاید رویشان نمی شود بگویند فقط حرف می زنید) وقتی از سرگذشت خودم برایشان صحبت می کنم، علاقه مند می شوند و موضوع را با علاقه بیشتری دنبال می کنند. چرا که جامعه امروزی ما نیاز به الگو دارد و صرفا نصیحت پذیر نیست. بچه ها موعظه نمی خواهند، بلکه می خواهند با واقعیت ها آشنا شوند.

وقتی برایشان توضیح می دهم که من اولین بار به خاطر چک برگشتی یک شب در بازداشتگاه ماندم و با خودم عهد کردم که دیگر این موضوع تکرار نشود، سعی کردم از اشتباهاتم درس بگیرم تا مجددا گرفتار نشوم، استقبال می کنند و برایشان جالب است که استادشان صادقانه از شکست هایش می گوید. شکست ها، پله های پیروزی هستند، تنها برخورد بعد شما مهم است که آیا بعد از شکست از حرکت باز می ایستید و به حرکت خود ادامه نمی دهید یا به عکس انرژی و اراده خود را بیشتر کرده و به راه خود ادامه می دهید؟

من تنها به گفتن بسنده نمی کنم، خودم نیز انجام می دهم. باعث تأسف است که وقتی بزرگتر می شویم کمتر انجام می دهیم. عمدتا اگر دقت کرده باشید شاگردان اساتید بزرگ از خودشان موفق ترند. اما من نمی خواهم این طور باشم. به همین خاطر همواره به دنبال آموختن و کسب تجربه هستم.

یکی از استادان به نام من که همواره از موفقیت در مدیریت برای ما صحبت می کرد و مدرس بسیار موفقی هم بود، چند وقت پیش بازنشسته شد. یک بار به او گفتم استاد چرا یک مورد از چیزهایی را که به ما آموختی خودتان انجام ندادید؟ گفت من اینقدر مشغول گفتن شدم که عمل کردن را فراموش کردم و این آویزه گوش من شد، که به قول دانشجویانم فقط گوینده نباشم و خودم نیز عمل کنم. مقدار کمی تدریس می کنم و مابقی وقتم را عملا کار می کنم. ریسک، نوآوری و اقدام از مواردی است که همواره به همه گوشزد می کنم و خودم نیز آنها را رعایت می کنم.”

یادگیری تعطیلی ندارد

کسانی که اطلاعات و معلومات بیشتری دارند، بر کسانی که اطلاعاتی ندارند مزیت فراوانی دارند. اگرچه ممکن است تصور کنید سالها طول می کشد تا دانش مورد نیاز جهت موفق بودن در کارتان را به دست آورید، حقیقت این است که رفتارهای ساده ای چون روزی یک ساعت مطالعه، تبدیل ساعات تماشای تلویزیون به زمان یادگیری و شرکت در کلاسها و برنامه های آموزشی، به راحتی به شما کمک می کند تا دانش خود را افزایش دهید و سطح موفقیت خود را به طور اساسی بالا ببرید.

واقعیت تاسف آور این است که مردم به طور متوسط روزانه ۶ ساعت تلویزیون تماشا می کنند. وقتی به شصت سالگی برسید متوجه می شوید ۱۵ سال از عمر خود را صرف تماشای تلویزیون کرده اید. یعنی یک چهارم عمر خود را. آیا واقعا می خواهید یک چهارم عمرتان را به تماشای تلویزیون بپردازید. اگر به جای تلویزیون تماشا کردن، هفته ای یک کتاب بخوانید، در عرض ده سال پانصد و بیست کتاب و در عرض ۲۰ سال بیش از هزار کتاب مطالعه خواهید کرد و همین برای اینکه شما جزو یک درصد افراد متخصص در زمینه کاریتان قرار بگیرید کافی است. در زمینه کاری خود، کتاب مطالعه کنید تا جزو افرادی موفق در زمینه کاری خود شوید و به جایی برسید که دیگران به راحتی شما نمی توانند به آنجا برسید.

اگر می خواهید در کارتان پیشرفت کنید، چرا از رئیس خودتان نمی پرسید که چه کنید؟ شاید لازم است دانسته های کنونی خود را فراموش کنید و به بازآموزی بپردازید. به مدرسه برگردید و یا شاید لازم باشد حداقل در یک برنامه نرم افزاری مهارت پیدا کنید. این کار را بکنید و وقتی فرصت پیشرفت و ارتقا در کارتان فرا رسید می توانید بگویید: من آماده ام. آیا نیاز دارید که زبان جدیدی یاد بگیرید؟ آیا می توانید مهارتهای پیشرفته، منابع بیشتر و ارتباطات جدیدتر به دست آورید؟ آیا لازم است بدن خود را از لحاظ فیزیکی خوش ترکیب تر کنید؟ آیا مهارتهای تجاری، مهارتهای فروش یا مهارتهای مذاکره خود را گسترش می دهید؟ آیا مهارتهای جدیدی را در زمینه کامپیوتر مثل استفاده از پاورپوینت، صفحه بندی، فتوشاپ یا برنامه اکسل گسترش می دهید؟ آیا لازم است گلف یاد بگیرید به طوری که بتوانید معاملات تجاری را در زمین گلف انجام دهید؟ آیا لازم است با همسرتان به کلاس موسیقی بروید تا زندگی زناشویی و داخلی شما بهتر شود؟ آیا لازم می دانید نواختن یک آلت موسیقی را یاد بگیرید، در کلاسهای هنرپیشگی شرکت کنید یا یاد بگیرید که چطور بهتر بنویسید تا به جایی که می خواهید برسید و به اهدافتان دست پیدا کنید؟

هر آنچه را برای آماده شدن لازم دارید، مشخص کنید و از همین الان فهرستی از ده تا از مهمترین مواردی که برای آماده بودن در زمانی که فرصت پیش می آید لازم است، تهیه کنید. در کلاسهایی شرکت کنید. کتاب مطالعه کنید. مهارتهای جدید یاد بگیرید. در زمینه صنعت خود در کنفرانسهایی شرکت کنید. به همان شکلی که می خواهید در کاری باشید لباس بپوشید. قبل از اینکه به آن مرحله برسید، همان نقش را تمرین کنید.

بدانید که مقدار معلومات و دانش موجود در این دنیا با سرعتی غیرقابل تصور در حال افزایش است. در حقیقت می گویند که همه دانش انسانها در ده سال اخیر دو برابر شده است. انتظار نداشته باشید که سرعت این روند کاهش یابد.

از آن خطرناک تر اینکه اطلاعاتی هم که به شما امکان می دهد موفق شوید و در حرفه خود پیش بروید، با همان سرعت تغییر می کند. به همین علت است که شما باید به پیشرفت دائمی و مادام العمر خود و یادگیری متعهد شوید و ذهن خود را گسترش دهید. مهارتهایتان را افزایش دهید و توانایی خود را جهت یادگیری و به کارگیری آنچه یاد می گیرید افزایش دهید.

“دنیای امروز ما دنیای تغییر است، شما قطعا نمی توانید با دانسته های ۲۰ سال پیش تان، کار امروز را هدایت کنید. باید خود را به روز کنید، از ایده های جدید، فن آوری های نو و دانش روز استقبال کنید.

۲۰ درصد از زمان من، صرف یادگیری و افزایش اطلاعاتم می شود. مایلم خود را به روز نگه دارم. در سمینارها و سخنرانی های مختلف شرکت می کنم و با جوان ترها در ارتباطم. چرا که اعتقادم بر این است که دنیای امروز دنیای سلف سرویس است. یعنی مثل قدیم نیست که بروی پشت میز بنشینی و بیایند از شما سفارش بگیرند. تو خودت باید سر میز بروی و به اندازه وسع و توان و نیازت برداری. هیچکس برای کشف شما اقدام نخواهد کرد، شما خودتان باید به سراغ خودتان بروید و استعدادهایتان را کشف کنید و با یادگیری بیشتر آنها را پرورش دهید.

به علاوه، هر چند وقت یکبار با دوستان و همکاران که شاید ۲۰ سال از من کوچکتر هستند جلسه می گذاریم تا بررسی شود بچه ها و جوان های امروز برای آموزش به چه چیزی نیاز دارند؟ از آموزش چه انتظاری دارند و هدفشان چیست تا بتوانیم مجموعه را به روز نگه داریم؟ هرگز ادعا ندارم چون مدرک تحصیلی ام دکتراست و صاحب مجموعه هستم از مشورت و یادگیری بی نیازم، خیر. شرکت نوکیا برای نوآوری های بیشتر، در دبستان ها مشاورینی دارد که از بچه های دبستانی می پرسد که دوست دارند گوشی شان چگونه باشد و چه امکاناتی داشته باشد.”

مراقب باشیم رشدمان تک بعدی نباشد

“زمان منتظر کسی نمی ماند. شما هم منتظر زندگی نباشید. از زندگی خود در هر لحظه لذت ببرید. کودک درون خود را زنده نگه دارید. بسیاری برای خود نقشه طولانی می کشند و تا رسیدن به آن نقطه، زندگی خود را تعطیل می کنند. اما باید توجه داشت که زندگی در حال گذر است. عمر و جوانی به سرعت می رود و بعد شما که به عقب نگاه می کنید خواهید دید که تنها کار کرده اید و بهره ای از زندگی نبرده اید.

یاد بگیریم که خودمان را فدای یک چیز نکنیم، تک بعدی رشد نکنیم از زندگی لذت ببریم. آقای راکی فلر یک دهه ثروتمندترین مرد دنیا بود، ایشان بعد از سن پنجاه سالگی دچار یک بیماری می شود که هیچ چیز در معده اش نمی ماند، پزشکان حاذق فراوانی جمع شدند و بعد از آزمایشهای متعدد به این نتیجه رسیدند که جناب راکی فلر فقط می تواند شیر انسان و نان بخورد و چون پیدا کردن شیر انسان برای سه وعده غذایی و سیر کردن ایشان ممکن نبود از دانشمندان خواسته شد تا تحقیق کنند و ببینند چه چیزی می تواند جایگزین شیر انسان باشد، می دانید جایگزین چه چیز بود، شیر الاغ! جناب راکی فلر ثروتمند ترین مرد دنیا مابقی عمرش را از شیر الاغ ارتذاغ کرد و ابراز تأسف می کرد از اینکه همه چیزش را داد تا پول به دست بیاورد.

یادمان باشه سلامتیمان، جوانیمان، خوشی هایمان را ندهیم تا پول بدست بیاوریم چون زمانی می رسد که همه این پولها را باید خرج کنیم تا سلامتی، جوانی و خوشی بدست بیاوریم که این غیر ممکن است.

از مسائل پیرامون خود هر چند کوچک لذت ببرید. زمان هایی است که من مجبورم به صورت پروازی رفت و آمد کنم، مثلا ده ساعت در هواپیما بنشینم. بعضی از همسفران گله می

کنند که پاهایمان درد گرفت و… ولی من واقعا لذت می برم. از هواپیما سوار شدن ذوق می کنم و از اینکه بالای ابرها باشم به وجد می آیم.

اگر مجددا به دنیا بیایم دقیقا همین راه را ادامه می دهم و خوشحالم که خداوند به من این توانایی را داده که با درونم در ارتباط خوبی باشم. به کسانی که مایل هستند موفق شوند یادآوری می کنم که زمانی برای رسیدن به خود اختصاص دهید و از لحظات خود استفاده کنید. نکند موفق شوید به هدف خود برسید بعد ببینید که زندگی نکرده اید، بعد بگویید ای کاش این راه را نمی آمدم. هدف و زندگی خود را مانند یک کیک ببینید. همانطور که آماده کردن کیک به مواد مختلفی نیاز دارد، زندگی نیز موارد مختلفی را در بر می گیرد. مسائل شخصی، خانوادگی، مسائل اجتماعی، مالی، تحصیلی، دینی، مسائل ورزشی، سلامت جسمی و… بی توجهی به هر یک از اینها جایی از زندگی را ناامن می کند و فرصت ها را از بین می برد.

برای خودم وقت اختصاص می دهم و این حق را برای خودم قائلم که هفته ای یکبار، یک نیم روز برای خودم باشم، موسیقی گوش کنم، فیلم ببینم، کارتون نگاه کنم و به خودم و کودک درونم توجه کنم. زندگی فقط کار کردن و به دنبال پول بودن نیست. اشتباه نکنید، تمام تلاشتان را برای دستیابی به پول و انجام دادن کار بکنید اما در این میان جای نفس کشیدن هم برای خودتان بگذارید. حکایتی است که روزی پسر بچه ای در خیابان یک هزار تومان پیدا می کند. بعد این یک هزار تومان را خرج می کند و کلی لذت می برد. بعد از آن همیشه چشمش به زمین بوده تا پولی پیدا کند. چندین سال می گذرد، جمع که می زند می بیند کلا یکصد هزار تومان پیدا کرده اما فرصت دیدن زیبایی های اطرافش، طلوع و غروب خورشید، ابرها و… را از دست داده است. فرصت ها را دریابید.”

خلاقیت یادگرفتنی است

به گواهی برآوردهای دقیق انسان به طور متوسط تنها از ده درصد ظرفیت ذهن خود استفاده می کند، افزون بر این تحقیقات اخیر بر این نکته دلالت دارد که غالب انسانها تا دو درصد و نهایتا پنج درصد از تواناییهای باطنی خود بهره می گیرند.

چند سال پیش پس از اندازه گیری میزان خلاقیت و گستردگی فکری تعدادی کودک چهار ساله معلوم شد که نود و پنچ درصد این کودکان از نیروی خلاقیت قابل توجهی برخوردارند. اما وقتی همین کودکان در هفت سالگی مورد سنجش مجدد قرار گرفتند با کمال تعجب مشخص شد که تنها چهار درصد آنان توانسته اند خلاقیت چشمگیر خود را حفظ کنند. علت چیست و چگونه می توان کاهش خلاقیت در کودکان را توجیه کرد؟

همه می دانیم که کودک به شدت کنجکاو است. خوی و سرشت او اقتضا می کند که با پرسشهای جور و واجور و متنوع از همه چیز سر در آورد. حالت او به حالت پرنده کوچکی می ماند که تازه بال در آورده است و مایل است به دنبال آفتاب پرواز کند و از فرط شعف نمی داند بر کدام شاخسار بنشیند. در درونش، در ژرفای وجودش و در روانش، انقلابی پیوسته جوشان است. اما از آنجایی که غالب والدین و آموزگاران از قوانین روح بی خبرند و از کاربرد و مکانیزم آن هیچ اطلاعی ندارند نمی توانند در برابر پرسشهای مکرر کودکان که گاه چون باران بر سر آنان فرود می آید تاب آورند و در برابر هر پرسش، پاسخی دقیق، روشن و منطقی در اختیار آنان گذارند. به همین دلیل ترس و تردید در درون ذهن کودک رخنه و آشیانه می کند و هوشمندی ژرف نگرانه را از او می ستاند و خورشید فروزانی را که ابتکار، نوآوری و خلاقیت نام دارد از تابش باز می دارد. به بیانی دیگر کودک بیچاره که طبعا مایل نیست به بهای کنجکاوی خویش والدینش را بیازارد، احساس می کند که برای هماهنگی و همسازی با بزرگترها و گریز از انتقاد، احساس گناه و حقارت باید گستردگی فکر و نیروی خلاقه اش را مهار کند. بر همین اساس خلاقیت کودک چون غنچه نشکفته، در بدو تکوین و پیدایش، نیست و نابود می شود. آنگاه پس از بلوغ و شرکت در مناسبات اجتماعی ناخودآگاه در برابر هر تغییری مقاومت نشان می دهد و از بیم اشتباه از انجام هر کار نوظهور می پرهیزد. او به طور غیرارادی خواهان تکیه گاهی است که به آن چنگ افکند. خواهان ایمنی و کسی است که در برابرش زانو زده و کرنش کند، سایبانهای روانی گوناگونی را جست و جو می کند. بدون حس امنیت و بدون حفاظ ذهنی حس می کند که از دست رفته است. از قبول وظایف سنگین سر باز می زند و همواره تمایل دارد که راه هموار، آسان و بی خطر را انتخاب کند. از طرح هر پرسشی اجتناب می ورزد و در برابر راههای از پیش تعیین شده و تجویزات دیگران سر تعظیم فرود می آورد و عاقبت به فردی ضعیف و برده منش تبدیل می شود.

به طور کلی اندیشه خلاقه با دو مانع روبه رو است: نخست پیروی از افکار و اعمال پیشینیان و دوم نفی شیوه های نو، ارزیابی مسایل تازه و یافتن راه حل های بدیع.

خشک بینی به یکسری باورها و مشاهده هر چیز از نقطه نظر تعصب و یا سنت ویژه، مانع از گستردگی فکر می شود و نمی گذارد همه چیز همانگونه که هست دیده شود. اگر مایلید انعطاف پذیری خود را بیازمایید، ببینید که پس از هر قصور و کوتاهی در مورد همسر، فرزندان و افراد زیر دست خود، چقدر راحت و آسان می توانید اشتباه خود را بپذیرید و نقطه نظر خود را تصحیح کنید و یا در صورت عدم آگاهی برای پاسخ به یک پرسش، چقدر صادقانه و آسان می توانید کلمه “نمی دانم” را بر زبان جاری سازید. هر چه خلاق تر و نوآورتر باشید، وقت و نیروی کمتری را به حراست و دفاع از افکار گذشته خود اختصاص می دهید. برای اینکه سد خشکی و انعطاف ناپذیری در برابر افکار نو و

خلاقه را در هم شکنید و به شیوه ای بسیار قدرتمند اندیشه های نو و خلاق را فرا خوانید بایستی به دفعات و در هر مجال عباراتی نظیر:” اشتباه از جانب من بود”، “متأسفانه پاسخ به این پرسش را نمی دانم.” را تکرار کنید، چندان که تمام جزئیات این الگوی ذهنی به نظرتان طبیعی برسد و به صورت جزیی از خلق و خو و منش شما درآید. به محض اینکه به طرزی فزاینده این تجربه را آغاز کنید، دیر یا زود انرژی طبیعی عظیمی در شما جریان می یابد. اگر آغاز کنید که در گفت و گوهای خود و رفتارتان از شر آنچه منسوخ و کهنه است خلاص شوید و فارغ از پیش داوریهایی که بر مشاهدات شما سایه افکنده، همه چیز را در چارچوب تجویزات دیگران نگاه کنید، واقعا حیرت انگیز است که چه دگرگونی های عظیمی می تواند در زندگیتان پدید آید. انیشتن می گوید: ” هر کودکی نابغه پا به عرصه وجود می گذارد.” خلاقیت همواره با جوهر درون متصل است. به بیانی دیگر همانگونه که قلب، ششها و سایر اندامها بخشی از پیکرتان را تشکیل می دهد، خلاقیت نیز حق طبیعی و مسلم حیات شماست. گرچه ممکن است که قوه خلاقه در اثر رخوت و کم کاری راکد و کسل شود اما هیچ گاه از بین نمی رود و حتی در اثر استفاده مکرر قوی تر و کارآمدتر می گردد.

نخستین قدم برای اتصال به نبوغ خفته، پذیرفتن این نکته است که در درون ما خزانه ای بیکران از هوش و حکمت و خلاقیت وجود دارد و ما تاکنون از روی عادت در بهره برداری از این منابع عظیم غفلت ورزیده ایم. همچنین باید بیاموزیم که برای جلا دادن جوهره ذات و استحکام بخشیدن به شخصیت می بایستی از مرز پندارهای کلیشه ای و تجویز شده گذشت، کارهای تازه و نوظهور را از معدن خلاقیت بیرون کشید و در جهان برون متبلور ساخت. توماس ادیسون توصیف دقیقی از ماهیت خلاقیت ارایه می کند. وی می گوید: “پنج درصد نبوغ، از الهام نشأت می گیرد و نود و پنج درصد دیگرش به آمادگی وابسته است.” این بدان معناست که رشد و توسعه خلاقیت مستلزم کار مداوم و اصولی است. در حقیقت وقتی با انجام کارهای نوظهور انرژی خلاق ما به بیرون می تراود، برای جذب انرژی بیشتر جا باز می کند. پنداری هر چه بیشتر خود را در این فضا و جایگاه حس کنیم، خلاقیت بیشتری از درون ما می جوشد، متبلور می شود و به سطح می آید. ادیسون در جای دیگر می گوید: “بیکرانگی نبوغ و خلاقیت انسان به پهناوری نحوه تخیل و توانایی اوست.” تفسیر این عبارت این چنین است که آدمی با توسل به قوه اندیشه و خلاقیت می تواند به هر چیزی دست یابد. این نکته را فراموش نکنید که دستیابی به اهداف تنها در سایه سخت کوشی میسر نیست بلکه میزان توانایی شما در برآوردن خواسته هایتان به آگاهی و همنوایی شما با هوش و خرد و خلاقیت شما نیز بستگی دارد. اگر کوشیدید که هدفی را متجلی سازید و متبلور نشد، چه بسا با انرژی عظیم خلاقیت و ابتکار که در شما جریان دارد در توافق نباشید.

آزمون بهره هوشی به تنهایی نمایانگر شعور و استعداد نیست. در حقیقت میزان خلاقیت هر کس در نحوه برخورد با مشکلات مشخص می شود. بسیارند نابغه هایی که از بهره هوشی عادی برخوردارند در عین حال به دلیل باور کردن وسعت و ژرفای تواناییهای خویش، توانسته اند با منشأ خلاقیت خود تماس بگیرند و آن را از این معدن بیرون بکشند.

به طور کلی نابغه ها به طور سیستماتیک و از روی قاعده با مسایل برخورد می کنند. در سمینارهایم با افراد بسیاری روبه رو می شوم که خود را کودن و خرفت می نامند. اما پس از آنکه با پیروی از رهنمودهای من، از نظم و قاعده با مسایل برخورد می کنند، انسداد یا گرهی که در جریان انرژی خلاقشان وجود داشت گشوده می شود و خلاقیت چون رودخانه خروشان پهنه بیکران ذهنشان را سیراب می کند.

خلاقیت تنها در ذهن آرام فرصت نشو و نما پیدا می کند. آرامش فکر و مثبت اندیشی بر کمیت و کیفیت نقطه نظرهایی که از ذهنتان بر می خیزد می افزاید. هنگام برخورد با مسائل، هر چه آرامش خود را بیشتر حفظ کنید و هر چه مشکلات را بیشتر به هیچ بگیرید، دستیابی به بینش ها و نقطه نظرهای منحصر به فرد میسرتر می شود. به عکس استرس،

تنش، اضطراب و ترس نیمکره چپ مغز را که کارکردهای منطقی و آگاهانه را بر عهده دارد و نتایج و پیامدها را تجزیه و تحلیل می کند از کار می اندازد. در نتیجه انسان برای اندیشیدن به نیمکره راست مغز که مسئول احساسات و عواطف ضعیف است و یارای آن را ندارد که به عمق تنگناها نفوذ کرده و راه حل ها را جست و جو کند. پس بر شماست که به هنگام رویارویی با مسائل، گوش هوش به پیغام ترس و تردید نسپارید بلکه ذهن را از صلح و صفا و آرامش و شادمانی و عشق سرشار سازید تا بستر مناسبی برای ظهور خلاقیت و ابتکار پدید آید. برای رفع تلخی و گزندگی مسائل، جنبه های مثبت و موقعیت های طنزآمیز و خنده آور آن را مرکز توجه قرار دهید. برای اینکه نقاب از چهره کاذب مسایل برکشید، می بایستی از خلال شکست، موفقیت را ببینید و از خلال بیماری، سلامت را و از خلال تنگدستی فراوانی را.

سه عامل موجب شکوفایی خلاقیت انسان می شود. نخست اهداف و آرزوهای سوزان، دوم مسایل و بحرانهای عمده و بنیانکن و سوم پرسشهای متمرکز. هر یک از این عوامل می تواند تیرگی را از صفحه ذهن زدوده و چشمه فیاض خلاقیت را در وجودتان به جوشش درآورد. اکنون به تفصیل درباره هر یک از عوامل مسبب خلاقیت بحث می کنیم:

اگر به شدت خواستار چیزی باشید، میل جانکاه قوای سرکش را تحت امر شما درآورده و در جهت شکوفایی خلاقیت شما متمرکز می کند. هر چه اهداف تان روشن تر و ملموس تر باشد، نقطه نظرهای خلاقه بیشتری برای تحقق آن به ذهنتان خطور می کند. قوه خلاقه خود را می توانید به خودرو و یا وسیله ای تشبیه کنید که شما را از موقعیت کنونی به جایگاهی بلند که خواستارش هستید منتقل می کند. از خود بپرسید که: به راستی در طلب چه هستید؟ آیا می توانید خواسته خود را با شرح و بسط توصیف کنید؟ نتیجه دلخواهی که از تحقق هدفتان انتظار دارید چیست؟ برای حرکت از موقعیت کنونی به جایگاه دلخواه چه باید بکنید؟ آیا موانع کنونی به کلی راه پیشرفت شما را بند آورده است؟ کدامیک از تنگناها عمده تر و جدی تر است؟ اگر برای تحقق مهمترین هدفتان، می توانستید تنها بر یک مانع چیره شوید، بر کدامیک غلبه می کردید؟ برای یافتن عمده ترین موانع و تنگناها نخست صفحه کاغذی را بردارید و در بالای آن مهمترین مسئله یا خواسته خود را به صورت پرسش مطرح کنید. فرض کنید که هدف شما این است که سالانه یکصد میلیون تومان درآمد داشته باشید. می توانید خواسته خود را در قالب پرسش زیر مطرح کنید: ” برای کسب یکصد میلیون تومان در سال چه باید بکنم؟” آنگاه برای این پرسش، بیست پاسخ مختلف تهیه کنید. اغلب بیستمین پاسخ به تنهایی از مجموع نوزده پاسخ دیگر پرمعناتر و ارزنده تر است. آنگاه یکی از این پاسخ ها و یا راه حل ها را انتخاب کرده و بی درنگ آنرا به مرحله اجرا گذارید. شما می توانید این تمرین را در وقت دلخواه انجام دهید. اما صبح که خلاقیت به راحتی از ذهن شما سرچشمه می گیرد و می تواند در تمام روز بجوشد و شاه کلید و سرنخی را برای غلبه بر مسایل و دریافت معنای نهفته زندگیتان در اختیارتان گذارد، مناسب ترین زمان برای بکارگیری این انرژی خلاق طبیعی خود را در آن جهت هدایت کنید. افراد زیادی با پیروی از این روش ساده به گونه ای حیرت انگیز به ثروت و تمول دست یافته اند. در خلال این تمرین آن اعتقاد هسته ای و باورهای ژرف کانونی را که علت اصلی مشکلات شما هستند و نمی گذارند به خواسته هایتان دست یابید، کشف می کنید.

موانع و مشکلات شما ممکن است از این دست باشند: نیاز به اطلاعات خاص، عدم کنترل وقت، نیاز به همکاری با دیگران. روشی که من آن را ” سیال سازی ذهن ” نام نهاده ام، با گردآوری نقطه نظرهای خوب و ارزنده در رفع موانع و گره گاهها جادو می کند. در حقیقت با توسل به این شیوه کار به تواناییهای باطنی خود متصل می شوید و احساس می کنید که به طرزی استثنایی در جایگاهی بلند و روشن و شفاف قرار گرفته اید و می توانید موانع را از جا برکنید و بر اهدافتان چنگ بیندازید. فراموش نکنید که دستیابی به اهداف، همواره در فضای ذهنی روشن و متمرکز و با ایستادگی و پشتکار میسر می شود.

من به تجربه به این حقیقت پی برده ام که هرگاه نیت و قصدی روشن و نیرومند برای آفرینش چیزی داشته باشم، بی درنگ آن نیت به طور غیرعادی و بدون تلاش آگاهانه ای از سوی من پدیدار می شود. تمرین “سیال سازی ذهن” را به شما معرفی کنم:

یک صفحه کاغذ سفید بردارید و در بالای آن بنویسید: چه چیزی را می خواهم به دست آورم، حذف کنم و یا نگهداری کنم؟ به هنگام پاسخ به این پرسش، موانع و تنگناها را با شرح و بسط توصیف کنید. از آنجایی که کلمات نوشته شده بر ذهن ما اثر و اقتداری عظیم دارد، در حین نوشتن، چه بسا راه حل مشکلی را که درصدد رفع آن هستید، از لابه لای عباراتی که می نویسید به ناگاه ظهور کند. هرگاه احساس می کنید مانع یا گره گاه بسیار پیچیده و غامض است و یا به سرعت حل و فصل نمی شود، از شیوه نیرومند و اصولی زیر استفاده کنید. البته مختارید که تنها از این روش استفاده کنید و یا آنرا توأم با نوع دیگری از تمرین ” سیال سازی ذهن ” به کار ببرید. این روش دارای نه گام زیر است:

۱- به گونه ای با مسئله برخورد کنید که پنداری راه حل های ساده و منطقی بی صبرانه در انتظارند که به سراغشان بروید. این نوع نگرش حسی مثبت، گستراننده و حمایت کننده را به شما القاء می کند، چندان که تردید ندارید راه حل هایی به زودی در پیش پایتان قرار خواهد گرفت.

من به تجربه دریافته ام که تمام افراد ماهر و کارآمد در حل و فصل مسایل، قبل از هر چیز فرض را بر این می گذارند که یک راه حل ساده و منطقی در انتظارشان است. در نتیجه با روحیه ای سرشار از اعتماد به نفس، عزم را جزم کرده و به دنبالش روان می شوند. غوطه ور شدن در گرداب مشکلات، ناشی از ترس و تردید است. هرگاه نتوانید ترس و تردید را رخصت رفتن بدهید، با انواع موانع دست به گریبان خواهید بود.

۲- از کلمات و عبارات مثبت استفاده کنید. زیرا آنچه با ذهن و زبان از خود بیرون می فرستید، به همان شیوه به شما باز می گردد. بنابراین به جای استفاده از کلمه “مسئله” که کلامی منفی است، از کلمه بی طرف “موقعیت” و یا کلمه مثبت “فرصت” استفاده کنید. این نکته را فراموش نکنید که “فرصت” و یا “موقعیت” جامه مجهول و مبدل به تن دارد و تنها با تیزبینی و پشتکار می توان نقاب از چهره برکشید و تصاحبش کرد. پس به جای اینکه بگویید: “ما با مسئله پیچیده ای روبه رو هستیم” بهتر این است که بگویید:”ما با موقعیت جالبی سر و کار داریم.” اظهار کلمه “موقعیت” فضای سازنده ای را در ذهنتان پدید می آورد و به شما مجال می دهد که با تغییر الگوی ناخودآگاه گفتاری و با عوض کردن مفاهیم آن به سیما و انگاره های مثبت، نیرومندانه موانع را از پیش پا بردارید.

۳- مسئله یا “موقعیت” را روشن و دقیق بر روی کاغذ توصیف کنید. همانگونه که پنجاه درصد درمان بیمار به دقت و تشخیص پزشک بستگی دارد، نیمی از مسائلی که در طول روز با آن مواجه هستید، با یک تعریف دقیق و روشن حل و فصل می شود. به بیانی دیگر ناکامی غالب مردم در برخورد با مسائل تنها به این علت است که نمی توانند موانع و گره گاههای زندگیشان را به روشنی تعریف کنند. وقتی نمی دانید با چه در مجادله هستید، چگونه می توانید شیوه غلبه بر آن را بدانید.

۴- به تمام دلایل مسبب این مسئله یا موقعیت یک به یک اشاره کنید. این نکته مهم را نباید از نظر دور داشت که چه بسا یک مسئله یا موقعیت بدون برطرف کردن انگیزه ها و علت ها، به طور موقت حل و فصل شود. در عین حال به خاطر بر جا ماندن ریشه و زمینه، اقتدار و اثر منفی خود را بر روی شما ثابت و پایدار نگه دارد. در حقیقت رویارویی مداوم با یک مسئله خاص نمایانگر این نکته است که به رغم استفاده از راه حلهای موقت و زودگذر، عوامل مسبب و ریشه ای مسئله هنوز پایدار و حاکم است.

۵- تمام راه حل های ممکن را با شرح و بسط به روی کاغذ آورید. برای این منظور از خود بپرسید که شیوه های مختلف حل و فصل این “موقعیت” چیست. آنگاه راه حلهای روشن و آشکار را جست و جو کنید. ممکن است یافتن راه حل مسائل حرفه ای مستلزم آن باشد که کاهش و افزایش قیمتها، سخت تر و هوشمندانه کار کردن، کاهش و افزایش تبلیغات و… را مرور و بررسی کنید.

۶- بر همه واضح و مبرهن است که در هر اوضاع و شرایط، تصمیم گیری از بلاتکلیفی بهتر است. افرادی که دچار تردید می شوند، تعلل می کنند و به سرعت تصمیم خود را تغییر می دهند، راه به جایی نمی برند. از این رو این نکته را چراغ راه خود قرار دهید که در هر مقطعی از کار و زندگی بدون فوت وقت تصمیم بگیرید و سپس وارد عمل شوید. حتی اگر تصمیم شما نادرست از آب درآید، اطلاعاتی که از عملکرد قبلی خود کسب می کنید به شما مجال می دهد که با تصحیح مسیر، تصمیم درست تری اتخاذ کنید. به هر حال در کوره عمل است که امکان تجلی اراده و اصلاح و تعدیل، پدیدار می شود.

اکثریت قریب به اتفاق مردمان موفق در هر رشته ای به ابزار قاطعیت و عزم راسخ مجهزند. بعکس، ذهن بازندگان همواره مبهم است و مه آلود. به بیانی دیگر در حالیکه بازندگان با تجزیه و تحلیل زیاده از حد اسیر و برده تردید و دودلی خویشند، پیروزمندان بی درنگ تصمیم می گیرند، به پیش می تازند و با کسب اطلاعات از عملکرد قبلی، پیوسته تصحیح مسیر می کنند.

۷- مسئولیت خود را تمام و کمال پذیرفته و آن را مو به مو به مرحله اجرا گذارید، همچنین وظایف کسان دیگر را با صراحت به ایشان خاطرنشان کنید.

۸- برای تحقق کامل هر مسئولیت، زمان دقیقی را تعیین کنید، در غیر اینصورت آنچه عایدتان می شود یک گفت و گوی جالب و گوش نواز است که با حل و فصل مسئله هیچ میانه ای ندارد.

۹- بی درنگ دست به عمل بزنید، به پیش بتازید و در راستای غلبه بر تنگناها و موانع جد و جهد کنید.

همان طور که پیش از این اشاره شد تمرکز انرژی بر روی یک مسئله یا “موقعیت” واحد و چسبیدن به آن تا تحقق کامل، شاه کلید غلبه بر موانع محسوب می شود. پس به جای اینکه هر بار سست و متزلزل با موانع روبه رو شوید، با توسل به شیوه ای که از نظرتان گذشت با جهشی سنگین و بی امان، تنگناها را از بیخ و بن برکنید. هدف از به کارگیری این تمرین، گسترش و کشش شما به سوی پهنه ای فراسوی محدودیت ها و تنگناهای کنونی است. استفاده مکرر از این تمرین اصولی، ابزار روحی شما را تیز کرده و کمیت

و کیفیت نقطه نظرهایی را که به ذهنتان خطور می کند افزایش می دهد.

“خود را به کار ثابت و آب باریکه محدود نکنید. به جای اینکه بعد از فارغ التحصیلی در روزنامه ها دنبال کار بگردید و به دنبال استخدام در جایی یا شرکتی باشید، نیازسنجی کنید، ببینید افراد موفق چگونه درآمد کسب می کنند، به کم قانع نباشید چرا که زیاد خواستن طمع نیست و قانع بودن با ناتوانی یکسان نیست. از خود بپرسید آیا اگر بتوانم بیشتر پول دربیاورم باز هم قانع هستم؟ اگر جوابتان منفی است پس بدانید که شما قانع بودن را با تنبلی و ناتوانی اشتباه گرفته اید.

خداوند متعال بهترین ها و برترین ها را برای انسان آفریده است. بهترین جزیره ها، زیباترین جنگل ها و دریاچه ها در اختیار بشر است، اشرف مخلوقات. پس قدر آن را بدانیم و توانایی خود را برای استفاده از آنها بالا ببریم.

موضوع دیگر اینکه به طور خلاق به مردم و فرهنگ آنها نگاه کنید. شاید اگر من در نقطه ای دیگر کار می کردم اینقدر موفق نمی شدم. اما مردم این منطقه را کاملا و به خوبی می شناختم، به همین صورت در شهر خودم نیز توانستم به موفقیت برسم. اگر در زمان مناسب در مکان مناسب باشید قطعا پیروزیتان تضمین شده است. باید بدانید برای مردم خاص چه خدمات خاصی را انجام بدهید تا موفق شوید.

یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.

دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟»

وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیان بیهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.

پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»

وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند»

نگاه خود را تغییر دهیم

“فروشنده جوانی که تصمیم گرفته بود از حرفه فروشندگی دست بکشد برای جراحی بینی به دکتر مراجعه می کند. جراح زیبایی به او می گوید که بینی اش با وجود آنکه کمی بزرگ است ولی جلب توجه نمی کند ولی فروشنده اصرار می ورزد که خریدارها بدون آنکه به روی خود بیاورند در دل به او می خندند! تصویر ذهنی او از خودش این بود که بینی اش بزرگ است، سه تن از مشتریان به خاطر بداخلاقی از او شکایت کرده بودند، رئیسش او را به طور آزمایشی و مشروط استخدام کرده بود و دو هفته می گذشت که ریالی فروش نکرده بود.

جراح پلاستیک که بخوبی با این قبیل مسائل آشنا بود به او می گوید که بینی اش نیاز به جراحی ندارد بلکه اندیشه اش را باید جراحی کند! از او می خواهد که مدت سی روز اندیشه های منفی را کنار بگذارد. حقایق ناخوشایند سر راهش را نادیده بگیرد و از روی عمد در بحر اندیشه های دلنشین فرو رود.

در پایان سی روز، حال فروشنده بهتر می شود، رفتارش تغییر می کند، رابطه او با مشتریان بهبود می یابد، خریدارها با او بهتر رابطه برقرار می کنند و رفتارشان دوستانه می شود و سرانجام فروش او افزایش می یابد و به سطحی می رسد که رئیس شرکت در حضور دیگران از او قدردانی می کند.

از بسیاری دانشجویان می شنوم که گله می کنند و نسبت به همه چیز اعتراض می کنند.

” ای بابا این اقتصاد بیمار است، ما جای رشد نداریم…” و من به آنها می گویم که این ها همه بهانه است. چون در هر برهه ای مشکلات خاصی وجود دارد اما در هر برهه از زمان که نگاه کنید می بینید که عده ای موفق شده اند و توانسته اند راهی در میان مشکلات بگشایند. یک نفر در دوره انقلاب پیروز شده، یکی در زمان جنگ و قحطی، یکی در زمان سازندگی، یکی در زمان رکود و… جلوی چشمان خود را پاک کنید. اجازه دهید حکایتی را تعریف کنم تا شادید بتوانم پیامم را بهتر برسانم.

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا ب کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه اش درحال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.. هر بار که زن همسایه لباس های شسته اش را برای خشک شدن آویزان می کرد زن جوان همان حرف را تکرار می کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»

مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم!»

بهتر است به جای گله کردن از اوضاع و شرایط جامعه، به خود بگویید اوضاع و شرایط همین است و من دو راه در پیش دارم، موفق شوم یا موفق نشوم. راه سوم نیز بدبختی است.

اصلاً نمی خواهم به شما توصیه کنم که خوشبین باشید، می خواهم عرض کنم که واقع بینی به تدریج ما را مثبت بین می کند. تغییر نوع نگاه ما به خودمان بستگی دارد والا همواره در طول تاریخ نابسامانی، ناهنجاری وجود داشته است و این آدم ها بوده اند که با نگرش خاص خود توانسته اند شرایط خاصی را برای خود رقم بزنند. از امروز سعی

کنیم به هر موضوعی جور دیگر نگاه کنیم، چشمهایمان را بشوییم و جور دیگر زندگی کنیم، مانند داستان زیر:

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت میکرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: «پیرمرد، مردم این شهر چه جور آدمهایی اند؟»

پیرمرد پرسید: «مردم شهر تو چه جوریند؟»

گفت: «مزخرف»

پیرمرد گفت: «اینجا هم همینطور»

بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.

پیرمرد باز هم از او پرسید: «مردم شهر تو چه جوریند؟»

گفت: «خب، مهربونند.»

پیرمرد گفت: «اینجا هم همینطور!»

نوع نگرش شما باعث می شود که مسائل را سفید یا سیاه ببینید. وقتی صبح از خانه بیرون می روید بدبینانه به همه چیز نگاه کنید طبیعتا روزتان همانگونه خواهد بود.

جمله معروفی است که می گوید با خود تو است که صبح که از خواب بیدار می شوی با خودت بگویی خدا به خیر کند یا بگویی صبح به خیر خدای عزیزم.

این راز آدم های بزرگ است که از رسیدن صبح و اینکه می توانند کار و فعالیت خود را شروع کنند لذت می برند.”

هدفگذاری، نیمی از موفقیت است

در داستان آلیس در سرزمین عجایب، زمانی که آلیس به سر یک چهار راه می رسد نمی داند به کدام جهت باید برود. در این هنگام آلیس از گربه راهنمایی می خواهد و می پرسد:

ای گربه پشمالو ممکن است به من بفرمایی که از اینجا کدامین راه را در پیش بگیرم؟

گربه پاسخ می دهد؟ بستگی دارد که دلت بخواهد به کجا بروی؟

آلیس می گوید:

برایم اهمیتی ندارد که به کجا برسم.

گربه می گوید: پس دیگر فرقی نمی کند که از کدام راه بروی!!!

براستی که حقیقت چه زیبا از زبان گربه بیان می شود. اگر ما ندانیم به کجا می خواهیم برویم، پس هر راهی ما را به همان جا می برد، همان جایی که نمی دانیم کجاست و دیگر فرقی ندارد که از کدام راه برویم.

بیشتر مردم امیدوارند که ناگهان بخت در خانه شان را بکوبد، و فرشته اقبال دستشان را بگیرد و در یک چشم برهم زدن آنها را با عروس زیبا اما راز آمیز پول و ثروت، افتخار و شهرت، سر سفره عقد بنشاند. آنها با شور و اشتیاق به روزی چشم دوخته اند و بی تابانه در انتظار آن هستند که بتوانند بازنشسته شوند، در جزیره ای رویایی و در جایی خوش آب و هوا زندگی کنند ولی اگر از آنها بپرسید که چگونه به چنین آرزویی جامه عمل خواهند پوشانید جواب می دهند: نمی دانیم، یک جوری!!!

آرزو داشتن با هدف داشتن تفاوت زیادی دارد. آرزو معمولا دور و دراز، مبهم و نامشخص و بی پایه و اساس است درحالیکه هدف، قابل دسترس، واضح و روشن و مبتنی بر ضوابط و اصول می باشد. هرکس ممکن است آرزوها یا رویاهای طلایی در سر داشته باشد ولی فقط عده کمی به آن دست می یابند. اولین و مهمترین گام در جهت تحقق آرزوها این است که آنها را به هدف تبدیل کنیم. وقتی آرزو به هدف تبدیل شود، سر و سامان پیدا می کند و قوت می گیرد. آرزو اغلب واهی است و پایه و اساسی ندارد ولی هدف مبتنی بر یک سری واقعیات است، اگرچه ممکن است این واقعیات، دشوار یا ناشدنی به نظر آید. زمانی برای بشر گام نهادن بر روی کره ماه رویایی بیش نبوده و به نظر ناممکن می رسید. هنگامی که این رویا به هدفی استوار و نیرومند تبدیل گردید بتدریج اسباب و لوازم نیل به آن فراهم گردید و سرانجام فتح شد.

باید به این نکته اعتراف کرد که رویاها کم و بیش در سر همه وجود دارد. مهم آن است که ما چه برخوردی با رویاهای خود می کنیم. نحوه این برخورد، سرنوشت ساز است.

رویا را می توان به یک عنصر قوی و نیروبخش تبدیل کرد و نیز می توان در آن غرق شد و منتظر غریق نجات ماند.

وقتی هدفها واضح، روشن و حساب شده باشد و به اندازه کافی در ذهن تکرار شود، حتی کمبودهای جسمانی و تحصیلی نیز نمی تواند بهانه ای برای عدم موفقیت در زندگی باشد.

اگر رویا به هدف تبدیل نشود، واهی و بی پایه و اساس می ماند و تکرار آن منجر به عادت می شود. بسیاری از افراد به رویا عادت می کنند و رویایی می شوند و دل به رویاهای واهی می سپارند و مدتها در این حالت می مانند. اینگونه افراد از واقعیت فاصله می گیرند و به جای تلاش و جد و جهد، مدام در رویاهای خود غوطه می خورند. خطر بزرگی که آنها را تهدید می کند از دست دادن زمان و نیروی فکر و اندشه است. آنها موقعی به خود می آیند که همه چیز خود را از دست داده اند و جبران آن برایشان بسیار مشکل است. نباید قربانی رویاها شد، بلکه باید رویاها را به خدمت گرفت و به هدفهایی عالی و مثبت تبدیل کرد. هدفهایی کاملا مشخص و سازنده که انسان را از وضع موجود به وضع مطلوب سوق دهد و در سیر دائمی بهبود به حرکت درآورد.

بررسیها نشان می دهد که بیشتر افراد پس از بازنشستگی بیش از چهار تا هفت سال عمر نکرده و قادر نیستند مدت زمان زیادی از مزایای بازنشستگی استفاده کنند. این بررسیها نشان می دهد که افراد اغلب پس از بازنشستگی هدف معینی را دنبال نمی کنند و دچار سرگردانی می شوند و از هرگونه فعالیت کناره گیری می کنند. باید دانست بسیاری از بیماریها نتیجه داشتن افکار منفی است و افکار و اندیشه های منفی همچون طوماری روح و جسم انسان را درهم

می پیچد. نگاهی به دور و اطراف، ما را با انبوه بیشماری از افراد آشنا می کند که دارای زندگی بی هدف و نامشخصی هستند. از این لحظه به لحظه دیگر، از امروز به فردا، از امسال به سال دیگر، با وضعی نامناسب در زندانی که خود برای خود ساخته اند به سر می برند. آنها روزها به سر کار خود می روند تا ببینند که چه پیش می آید یا شانس برایشان چه ارمغانی

می آورد. ۹۵ درصد انسانها همانند کشتی سوارانی هستند که بدون سکان و راهنما، در معرض وزش هر بادی بوده و ناامیدانه تسلیم قضا و قدر هستند. این ۹۵درصد عقیده

دارند که روزی به سلامتی و موفقیت به یک بندر خواهند رسید ولی کشتی آنان سرانجام به گل نشسته یا به صخره های زیر آب بر می خورد و متوقف می شود. پنج درصد دیگر از کشتی سوارانی که جزء پیروزمندان هستند با حوصله و بررسی، روی هدف معینی تصمیم می گیرند، مسیر خود را با دقت از روی نقشه های دریایی تعیین و بحر پیمایی را به طرف مقصود نهایی شروع می کنند. آنها از یک بندر به بندر دیگری که در نقشه، قبلا تعیین شده و در نظر دارند رسیده و سرانجام به مقصد مورد نظر می رسند.

“اگر ندانید می خواهید به کجا بروید هرگز به مقصد نخواهید رسید.”

اما اگر قدم به قدم پیش بروید حتما به جلو خواهید رفت. توصیه ام به دانشجویان و جوان ترها این است که هدف را ذره ذره بخواهید. یک روز به شخصی می گویند چطور می شود یک فیل را خورد؟ می گوید: دیوانه شده ای؟ مگر می شود یک فیل را خورد؟

از شخص دیگری که باهوش بود پرسیدند گفت: اول باید بروید فیل را شکار کنید. بعد او را پوست بکنید و قطعه قطعه کنید بعد قطعه های آن را داخل آبلیمو و نمک و چاشنی بگذارید. آن را سرخ کنید. بعد در بشقاب بگذارید. سر میز بیاورید و بخورید.

البته بسیار طبیعی است که شروع کار کمی سخت است. من همیشه می گویم کارآفرینی کار متفاوتی است، مانند شنا کردن در جهت خلاف آب است. یا پرتاب یک موشک. انرژی و سوختی که صرف پرتاب موشک می شود ۷۰ درصد آن ذخیره و انرژی و سوخت را در ابتدا مصرف می کند. با ۳۰ درصد باقیمانده، موشک به مأموریت مورد نظر رفته، کار خود را انجام می دهد و بر می گردد. هر کاری حتی هر اقدام کوچکی را می خواهید انجام بدهید در ابتدا مشکل به نظر می رسد. تا شروع نکرده اید برایتان سخت است ولی وقتی قدم اول را برمی دارید راه باز می شود.

به درخت پسته نگاه کنید چگونه آرام آرام راه خود را در دل طبیعت باز می کند و ثمر می دهد. تا چند سال این درخت فقط شکوفه می دهد، بعد شکوفه ها می ریزد. در این مدت خودش را با آب و هوا تطبیق می دهد و محیط را شناسایی می کند. خود و ریشه هایش را تقویت می کند و سپس آماده محصول دهی می شود. آن وقت سال های سال در بدترین آب و هوای گرم و سرد محصول می دهد و در شرایط بی آبی دچار بحران و خشکی نمی شود.”

مشکلات، چالش های شیرین پیش رو

اگر تنها “م” را از اول مشکلات بردارید چه می ماند؟ شکلات!

مشکلات نیز لذت خود را دارد. چالش و کش و قوس های یک مسئله شما را قوی تر می کند و حل آن به شما لذتی باور نکردنی می بخشد.

جاده کار آزاد، دست انداز و پیچ و خم های زیادی دارد اما در نهایت شیرینی و لذت است، که نصیب شما می شود. اصطلاحی است که می گویند کسب و کار آزاد مانند رانندگی در مه است. یعنی اینکه شما تنها ۲۰ متر جلوتر از ماشین خود را می بینید. این همان ویژگی تحمل ابهام افراد کارآفرین است. یعنی آنها نمی دانند در آینده به طور ۱۰۰ درصد چه اتفاقی خواهد افتاد اما همواره در مه شما منتظر هستید که جلوی شما یک کامیون باشد، ماشین جلوی شما بپیچد یا هر اتفاق دیگری بیفتد. بنابراین با احتیاط می رانید، پایتان روی ترمز است، چراغ های مه شکن خود را روشن می کنید و به کلی مراقب اوضاع هستید. این حرکت عاقلانه و منطقی به شما کمک می کند تا با شکست ها مقابله کنید و باور کنید که شکست بدشانسی نیست.

من همواره سعی کرده ام از مشکلات برای خودم پلی بسازم و پیشرفت کنم. گاهی اوقات که مشکلی روی می دهد به دوستان می گویم خوب بیایید بررسی کنیم که این مشکل چه پیامی برای ما دارد؟ قرار است چه چیزی را بهبود ببخشیم. چرا که معتقدم خداوند نعمت ها را در لباس مشکلات به ما هدیه می کند اما ما متوجه آن نیستیم و باور نمی کنیم در پس این مشکل فرصتی است.

داستانی است که روایت می کند روزی الاغی داخل یک چاله افتاد. مردم جمع شدند که او را نجات بدهند اما نتوانستند او را بیرون بیاورند. یکی از آدم هایی که خودش را عقل کل می دانست گفت برای اینکه این حیوان را از زجر کشیدن نجات دهیم تا این قدر زجر نکشد بیایید روی او خاک بریزید تا دفن شود. مردم شروع به خاک ریختن نمودند. الاغ دید آنها برای اینکه مشکل را حل کنند دارند صورت مسئله را پاک می کنند، شروع کرد خودش را تکان دادن. هر مقدار که مردم رویش خاک می ریختند او خودش را تکان می داد و خاک می رفت پایین و زیر پای الاغ کمی بالاتر می آمد و در نهایت توانست از چاله بیرون بیاید.

انسان های موفق منتظر ارزیابی دیگران نمی شوند

“خاطرم می آید زمانی بود که در ابتدای کار تا ظهر پاسخگوی تلفن بودم، منشی بودم، کار ثبت نام را انجام می دادم، بعدازظهرها هم تدریس می کردم. بعد که کلاس تمام می شد تمام درها را می بستم، لباس کار می پوشیدم و نظافت می کردم، تی می کشیدم بعد در را قفل می کردم و می رفتم تراکت پخش می کردم. بعد در راه که به منزل می رفتم با خود فکر می کردم که امروز چطور گذشت؟ آیا می توانستم کار بهتری انجام بدهم؟ آیا دانش آموزان از ارائه خدمات مؤسسه رضایت دارند؟ بعد سعی می کردم تا نواقص را برطرف کنم و شرایط را بهبود ببخشم.

برای طی کردن مسیر موفقیت منتظر ارزیابی دیگران نباشید. نگوییم ما برای دیگران کار می کنیم و این مهم نیست بالعکس خودارزیابی مهم است و این کار به خود شما اعتماد به نفس کافی می بخشد. امروزه در کشورهای پیشرفته مبنای کار سازمان ها، کارآفرینی است. شخصی که در فروشگاه کار می کند، کشاورز، کارگاه دار، رئیس مستقیم ندارند، بلکه خود آنها عملکردشان را ارزیابی می کند. داستان جالبی در مجله ای خواندم:

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

باید خود ارزیابی کردن را بیاموزید و از آن لذت ببرید. اینقدر منتظر دیگران نباشید. مشکلات را خودتان جستجو کنید.

مشکلی که متأسفانه بسیار در رفتار ما ریشه دارد این است که دیگران را همواره مقصر می دانیم و نقش خود را کمترین و کمرنگ ترین نقش می پنداریم.

نقل است فردی پیش پزشکی می رود و به او می گوید آقای دکتر مدتی است که بدنم به طور عجیبی درد می کند. انگشتم را که هر جای بدنم می گذارم، آن نقطه درد می کند. دکتر همه جا را با دقت معاینه می کند و دست آخر متوجه می شود که انگشت او شکسته است! گاهی باور کنیم که مشکل از خود ماست.

دوره کمون چیست؟

یکی از ویژگی های مهم کارآفرینان، دوره کمون آنهاست. یعنی وقتی ایده ای به ذهن شما می رسد زمانی به آن بدهید تا در ذهن شما برسد و پرورش پیدا کند. مانند یک میوه که وقتی می رسد چیدن آن راحت تر و خوردن آن لذت بخش تر است. میوه ای که نرسیده، فایده ای برای هیچ کس ندارد. وقتی ایده ای دارید آن را بپرورید، از زوایای مختلف به آن نگاه کنید، بررسی کنید و تصمیم بگیرید.

البته نه اینکه سال ها آن را در ذهن خود نگه دارید زیرا در این صورت نمی رسد بلکه پوسیده می شود.

شاید روزی بوده که ایده ای در ذهن داشته اید اما توانایی انجام آن را نداشته اید. به هر دلیلی سرمایه نداشتید، دانش آن کار را نداشتید یا… چنانچه امروز این کار برایتان به وجود آمده است تعلل نکنید. اکنون شاید این توانایی در شما به وجود آمده باشد. تنها به این دلیل که روزی شکست خورده اید دست از کار و تلاش برندارید. و با شرطی شدن ناخودآگاهتان مبارزه کنید.

چند سال پیش آزمایش جالبی انجام شد. در یک آکواریوم یک ماهی گوشتخوار قرار دادند و آنرا با شیشه نازکی از قسمت دیگر جدا کردند. در قسمت دیگر تعدادی ماهی ریز گذاشتند. ماهی به محض دیدن ماهی های کوچک به سمت آن ها حمله ور شد که با مانع شیشه ای برخورد کرد. چند بار این کار را تکرار کرد و این اتفاق تکرار شد. بعد از مدتی محفظه شیشه ای را برداشتند اما ماهی در همان قسمت خودش شنا می کرد و اصلا طرف ماهی های کوچک نمی آمد. بسیاری از انسان ها نیز همین گونه اند با فکر اینکه هنوز مانعی سر راه شان وجود دارد دست به کاری نمی زنند اما اگر اکنون می توانید دست به کار شوید، به هدف خود بچسبید و آن را دنبال کنید. شما یا موفق خواهید شد یا در مسیر موفقیت زندگی خواهید کرد، که هر دوی آن لذت بخش است.

در راهی که می روید تمام تلاش خود را بکنید و به خدا توکل کنید، در این صورت از هر نتیجه ای نیز راضی خواهید بود. اگر تلاش کردید و به خدا توکل کردید از هر نتیجه ای راضی خواهید بود. و توکل واقعی داشته باشید. بگوییم خدایا اگر صلاح می دانی به من بده.

اگر توکلتان از ته قلب باشد قطعا نتیجه خواهد داد. کوهنوردی سال ها در کوه ها رفت و آمد می کرد و همواره ادعا می کرد که به خدا توکل می کند. یک روز نزدیک غروب پایش سر خورد و از بلندی پرت شد، طناب محافظ او باز شد و جایی بی حرکت ماند. گفت: خدایا نجاتم بده. ندا آمد که آیا به من اعتماد داری؟ گفت: آری دارم. ندا آمد: طناب دور کمرت را باز کن. کوهنورد تردید کرد: چه کنم؟ در نهایت عقلش چیره شد. گروه تجسس که آمدند او را در حالی پیدا کردند که با فاصله چند متر از زمین یخ زده و مرده بود.”

به دنبال اطلاعات منفی نباشید

“گاهی اوقات نداشتن اطلاعات زیاد و اضافه به نفع شماست. شاید در نگاه اول خنده دار به نظر برسد اما من این را به تجربه خودم دریافتم. آن زمان که یک فوق دیپلم داشتم، کارها را بسیار راحت تر انجام می دادم. اکنون با اطلاعاتی که دارم، بیشتر حساب و کتاب می کنم، محاسبه می کنم، بعد پیش خودم می گویم نه بهتر است که فعلا این کار را انجام ندهم. شاید شنیده باشید که اکثر کارآفرینان در گذشته تحصیلات آنچنانی نداشتند.

“مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرده بود و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت بنابراین کارش را وسعت بخشید به طوری که وقتی پسرش از مدرسه بر می گشت به او کمک می کرد. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: «پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.»

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند، پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته، نان و گوشت سفارش می داد و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.

او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسر جان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.”

آسیب شناسی این ماجرا پرداختن به جزئیات و دانسته های اضافه می باشد. گاهی اوقات تا عاقل در لب جوی پی پل می گردد، دیوانه بی محابا از جوی می گذرد.

نباید زمان را از دست داد، لازم نیست بطور ۱۰۰% یک انسان کامل شویم و بعد شروع کنیم، به جای کامل بودن بیایید کامل زندگی کنیم.

به هرحال من تا نیمه راه را به لطف خدا و کمک دوستان و خانواده ام طی کرده ام. از خداوند بسیار سپاسگذارم. از این امکاناتی که در اختیار من و نوع بشر گذاشته است متشکرم و معتقدم سرمایه ارزشمند ما تفکر ماست. فیزیکدانی که از گردن به پایین فلج است و تنها با اتکا به ذهن فعالش بسیاری از مشکلات را حل می کند، نمونه ای از قدرت بیکران یک انسان است.

بیایید از نعمت هایی که خدا به ما داده است استفاده کنیم و از گله کردن های خود بکاهیم. عاشقانه شروع کنید که خداوند با قدرت بینهایتش به شما کمک خواهد کرد.

گپ و گفت خودمانی

در یکی از سمینارها به جای پرسش و پاسخ تعدادی از شرکت کنندگان پیشنهاد دادند تا چهار نفر از حضار در میزگردی با پرسش هایی بیشتر راجه به دکتر بدانند که در پایان عکس العمل حضار بسیار جالب بود، لذا تصمیم گرفته شد تا قسمتی از این گپ و گفت به عنوان حسن ختام، چاپ شود.

– چه شد تصمیم گرفتید تیم لذت موفقیت را تشکیل بدهید؟

چون از سال ۸۳ تا ۸۸ به صورت انفرادی سخنرانی را در دانشگاه ها و در جاهای متفاوت انجام داده بودم با جمعی از جوانان تصمیم گرفتیم برای تداوم و گسترش این فعالیت ها، گروهی را تشکیل دهم، چون کار گروهی نتیجه اش بهتر و ماندگارتر است. طرحی نوشتیم و یک دوره زمانی تعیین کردیم تا بتوانم موسسه ای داشته باشیم که در همه زمینه ها سخنران داشته باشد، طوری که یک موسسه مرجع باشد.

– نقطه شروع این تیم کجا بود؟

نقطه شروع تیم لذت موفقیت هم مثل موسسه زبان، از مسجد بود. ابتدا در کانون فرهنگی مسجد جابری و بعد در فرهنگسراها چند سمینار گذاشتیم و استقبال آنقدر عالی بود که به کارگاه های ثبت نامی منجر شدو بتدریج تیم شکل گرفت.

– نقطه شروع سخنران شدن شدن شما چه زمانی بود؟

قصه گفتن مادر برای من، صحبت کردن های من برای مادر، گوش دادن های با حوصله مادر و دیکته گفتن های من در کلاس دوم دبستان و تشویق های معلم آن کلاس.

– در چه زمینه هایی سمینار برگزار می کنید؟

با توجه به اینکه PH.D. مدیریت دارم و در حوزه کارآفرینی هم صاحب تألیفات و مقالات داخلی و بین المللی هستم، در زمینه مسائل انگیزشی نیز مطالعات، سخنرانی و تحقیقات فراوانی داشته ام، به همین دلیل در این زمینه ها سمینار برگزار می کنم.

– چطور شد که وارد وادی کارآفرینی شدید؟

ارتباط من با مرکز کارآفرینی دانشگاه تهران در من ایجاد انگیزه کرد که دست به تألیف کتاب بزنم.

اولین کتاب که چاپ شد خیلی ذوق کردم و طعم خیلی خوشی داشت که مرا در این حوزه پیش برد و این ذوق و شوق فضای ذهنی ام را مشغول حوزه کارآفرینی کرد و آنقدر علاقمند

این مبحث شدم که تز دکتری خود را هم در زمینه کارآفرینی نوشتم.

– با توجه به اینکه چند جلد کتاب در زمینه کارآفرینی دارید، اگر باز هم قرار باشد کتابی بنویسید باز هم در مورد کارآفرینی خواهد بود؟

بله، چون دوست دارم در یک حوزه تا اعماق آن پیش بروم و فکر می کنم اگر در دنیای تخصص گرایی امروز بتوانیم در یک حوزه تفکر، تأمل، تعمق و تألیف داشته باشیم می توانیم در آن حوزه اثر گذارتر باشیم و تغییراتی ایجاد کنیم.

– انگیزه شما از برگزاری سمینارهای لذت موفقیت و کارآفرینی چیست؟

هر سمیناری که قبلاً شرکت می کردم و الان هم شرکت می کنم حتماً تحت تأثیر قرار می گیرم، چون به واسطه سمینارهای اساتید بزرگوار در زندگی ام، شغلم، شخصیتم، افکارم و رفتارم خیلی تغییر ایجاد شده. بنابراین دوست دارم من هم برای دیگران مفید باشم.

– چطور شد که وارد حوزه مقاله نوشتن و سخنرانی در دانشگاه های خارج از کشور شدید؟

در مقطع دکتری باید مقاله داخلی و بین المللی داشته باشید تا بتوانید از تز خود دفاع کنید، ابتدا به جبر قوانین PH.D. وارد این عرصه شدم و مقالاتی نوشتم و به دنبال آن از سوی برخی دانشگاه های خارج از کشور برای ارایه مقاله دعوت شد که در سفر اول و دومی در دانشگاه های خارج از کشور سخنرانی کردم، به دلیل تسلط بر زبان انگلیسی، توانستم سخنرانی خوبی داشته باشم و در نتیجه انگیزه ام برای ادامه این مسیر چند برابر شد.

– شما از شهرها و کشورهای مختلف دیدن کرده اید، کدام شهر یا کشور روی شما تأثیر بیشتری گذاشت؟

همه ملل، اقوام و نژادها ویژگی هایی جالبی دارند که اگر انسان به دنبال شکار خوبی ها باشد هر جایی می تواند خوبی را پیدا کند و آن را شکار کند.

– نظر شما در مورد تدریس چیست؟

تدریس ذهن انسان را جوان نگه می دارد، به اعتقاد من بهترین راه یادگیری، یاد دادن است و وقتی که مشغول یاد دادن می شوید باید هر روز اطلاعات خود را به روز کنید.

– شما فعالیت تجاری غیر از فعالیت آموزشی هم دارید؟

بله، همواره از ۱۰ سال گذشته تا به الان به طور پیوسته فعالیت تجاری در زمینه ملک داشته ام که البته خودم به هیچ عنوان به طور مستقیم وارد این عرصه نشده ام،

دوستان و عزیزانی هستند که با سرمایه گذاری از سوی من زحمت می کشند و این کار را انجام می دهند و به شکر خدا نتیجه اش عالی بوده است چون فکر می کنم که اگر روزی درآمد عرصه آموزش کمی ضعیف شود من می توانم از آن عرصه به حوزه آموزشی کمک کنم و عرصه آموزش را تقویت کنم چون اعتقادم بر این است که پشتوانه اقتصادی قوی از ضروریات است و از طرفی آدم عاقل همه تخم مرغ ها را در یک سبد نمی گذارد.

– چطور می توانید با این همه مشغله ۲۰ تا ۳۰% از وقتتان را به یادگیری بپردازید؟

امروزه یادگیری این نیست که شما فقط کتاب بخوانید و یا حتماً کلاس بروید، من دانشجوی دانشگاهی هستم که ۲ الی ۳ ساعت در روز را در آن می گذرانم و آن دانشگاهی است سیار به نام خودرو.

برنامه هایی را که باید گوش کنم، CD ها و مطالبی را که باید یاد بگیرم از قبل برنامه ریزی می کنم و هر روز می دانم که در هر مسیری باید چه چیزی را گوش کنم. یکی دیگر از راه های یادگیری من مجله ها می باشند، من همواره از زمان دبیرستان یک یا دو مجله آبونه بوده ام از سال ۱۳۸۰ تا امروز نیز هفت مجله تخصصی را بطور مرتب آبونه بوده ام و بتدریج خوانده ام.

– رابطه تان با فرزندانتان چطور است؟

رابطه من رابطه ای رفاقتی و برادرانه است ولی به لطف خدا آن ها من را عاقل ترین، بزرگترین و توانمندترین پدر دنیا می دانند و خیلی به من اعتماد دارند و من عاشق آن ها هستم.

– با توجه به این همه مشغله آیا وقتی برای خانواده و صله ارحام دارید؟

در برهه ای از زمان کم وقت می گذاشتم چون از علم و هنر مدیریت زیاد نمی دانستم و همه کارها را خودم انجام می دادم ولی حالا تفویض اختیار، اعتماد به دیگران، کار تیمی و تقسیم کار را یاد گرفته ام و باور دارم که همکارانم در برخی امور از من توانمندترند.

– آیا فرزندانتان دوست دارند که راه شما را ادامه دهند و وارد این وادی بشوند؟

جالب است، شاید من خودم دوست ندارم آن ها راه من را بروند، چون راهی که من رفتم بسیار دشوار بود واقعاً وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم که چقدر فراز و نشیب ها را طی کرده ام و وقتی حس می کنم که فرزندانم باید این همه سختی بکشند می گویم نه چون شغل من شغل پراسترسی است، اگر قرار باشد آن ها وارد این حرفه شوند انتخاب مسیر را به عهده خودشان می گذارم و کمکشان خواهم کرد ولی اگر نخواهند آنها را مجبور نمی کنم.

– اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانید؟ آیا اوقات فراغت دارید؟

بله، مخصوصاً در این چند سال اخیر یک نیم روز را در غار تنهایی خودم می روم و از آن غار تنهایی لذت می برم، رویا پردازی می کنم، برنامه ی سال های آینده ام را چک می کنم، گذشته ام را ورق می زنم و برای خودم برنامه دارم، فیلم های خاص می بینم به موسیقی های خاص گوش می دهم، مطالب خاص می خوانم که همه این ها برنامه ریزی شده است. گاهی اوقات هم هیچ کاری نمی کنم و فقط مثل یک کودک وقت می گذرانم.

– برای آینده آموزشگاه هایتان چه چشم اندازی دارید؟

خیلی نمی خواهم به گسترش آنها فکر کنم چون بعضی افراد را دیده ام که فعالیت هایشان را خیلی گسترش داده اند ولی کیفیتشان پایین آمده، چیزی که برایم مهم است اول کیفیت عالی، سپس تداوم و دست آخر سیر صعودی آن هم به تدریج و در دراز مدت.

– اگر دوباره متولد شوید، آیا دوباره همین مسیر را طی می کنید؟

با قاطعیت می گویم، همین راه را می روم چون از داشته های الانم بسیار خرسندم و خدا را شکر می کنم.

– شما هم مانند هر انسانی در زندگی اشتباهاتی کرده اید، نقش اشتباهاتتان در زندگی چه بوده است؟

اشتباهات انرژیم را گرفته اند یعنی برای اینکه اشتباهی را جبران کنم زمان و انرژی زیادی را از دست داده ام و وقتی که به گذشته نگاه می کنم، مقصر اصلی، خود را می دانم و می بینم که چقدر ندانستن وحشتناک است و چقدر باید هزینه بابت ندانستن پرداخت. الان سعی می کنم دانسته هایم را هر روز افزایش دهم تا اشتباهی نکنم که در آینده بگویم ای کاش این اشتباه را نمی کردم.

– یعنی الان اشتباهاتتان کمتر شده است؟

بله، خیلی کمتر شده است چون الان سعی می کنم تصمیماتم را جمعی و با مشورت همکاران و دوستانم بگیرم، در تصمیم گیر ی تأمل می کنم و از تصمیمات و تجربیات گذشته نیز استفاده می کنم.

– توکل چه قدر در زندگی شما موثر بوده و می باشد؟

خیلی، همیشه اول تلاشم را می کنم، اصرار هم می کنم و بعد به خدا واگذار می کنم.

– بزرگترین آرزوی شما چیست؟

بزرگترین آرزویم این است که از جایگاهی که پیش خدا و بندگان خدا دارم پایین تر نروم و به قول پدرم عاقبت به خیر شوم.

– از نگاه شما خوشبختی چه معنایی دارد؟

رضایت و لذت درونی، راضی بودن از آن چه که داریم و دوست داشتن خود.

– اثر گذارترین فرد در زندگی و شکل گیری شخصیت و موقعیت های شما چه کسی بوده است؟

اصلاً نمی شود گفت، چون انسان در یک فضای سیستمی زندگی می کند که این سیستم تشکیل شده از اجزایی که بر هم اثر می گذارند، مثل این است که شما بپرسید کدام یک از اعضای بدن خود را بیشتر دوست دارید!! اما من می خواهم بگویم هر انسانی که تا به امروز با او ارتباط داشته ام در رسیدن من به یافته هایم و توفیقاتم اثر داشته است.

– از موسسه ملل بگویید؟

برای گسترش فعالیت باید قانوناً موسسه ای در ثبت شرکت ها ثبت کرد. موسسه ثبت شده ما در اداره ثبت شرکتها، موسسه زبان ملل می باشد و این موسسه چند آموزشگاه را زیر مجموعه خودش دارد کیش نو، آینده و پاسارگارد. این کار برای گسترش فعالیت ها به استان های دیگر و حتی فعالیت های برون مرزی می باشد که از اهداف دراز مدت می باشد.

– من چند واژه به شما می گویم شما احساستان را نسبت به آن ها بگویید؟

مدیریت برخود: جهان گو همه آتش و دود باش

تو بر آتشش عنبر و عود باش

کارآفرینی: عنصر ایجاد تحول در شخص و دنیا

دانشگاه: به من انرژی می دهد

گرمسار: واقعاً دوستش دارم

موسسه زبان: رویاها، خاطرات و آرزوها

عشق: اکسیر زنده ماندن و به جلو حرکت کردن

پول: اسبی است که اگر رام شود، انسان را تا قله ها می برد.

فرزند: سرمایه ای ارزشمند که ماندگارتر از هر سرمایه دیگری است.

علی شاه حسینی: هیچ کس او را نمی شناسد!

دوست: کسی که بتوان نزد او با صدای بلند فکر کرد!

آینده: پرواز، اوج لذت، قشنگ

تعدادی از منابع مطالعه شده:

– مقدمه ای بر کارآفرینی/دکتر محمود احمدپور داریانی، دکتر مقیمی/ مرکز کارآفرینی دانشگاه تهران

– پژوهشی در زمینه موانع توسعه کارآفرینی در ایران / دکتر محمد رضا زالی، دکتر سید مصطفی رضوی/ دانشکده کارآفرینی دانشگاه تهران

– کارآفرینی/ هیستریچ/ دکتر سیدعلیرضا فیض بخش/ دانشگاه صنعتی شریف

– کارآفرینی راهبردی/ دکتر کامبیز طالبی/ دانشکده کارآفرینی دانشگاه تهران

– استراتژی تبدیل دانشگاه آزاد اسلامی به دانشگاه کارآفرین/دکتر علی شاه حسینی

– کارآفرینی/ دکتر علی شاه حسینی/ آییژ

– کارآفرینی در عمل/ دکتر علی شاه حسینی/ آییژ

– نوآوری و کارآفرینی/ دکتر علی شاه حسینی/ آییژ

– جهانی شدن و کارآفرینی/ دکتر علی شاه حسینی/ آییژ

– Entrepreneurship and intraprenurship Hisrich، R.D Lexington books,Lexington M A

– Aconceptual model of entrepreneurship as firm behavior Govin،J.Selvin،D.P Entrepreneuship theory and practice،Vol.16 NO.1

– Organizational complexity and innovation:developing and testing multiple contingency models Damanpour،F Management science،vol.42.NO.5

– Bussiness Elits:The psychology of Entrepreneurship and intrapreneurs,New York,NY Jennings,R.,cox,c.,cooper.C.L Routledge،New York،NT

– Entrepreneurship and intrapreneurship Luchsinger,v.Bagby.D.R SAM Advanced Management journal,Vol.58NO.1.

– Implement organizations thinking in established organizations Kuratko,D.F.,Hornesby J,S.,Naffziger,.D.W.,Montagno,R.V. SAM Advanced Management Journal,Vo1.58NO.1.1

امتیاز post

نظرات بسته شده است، اما بازتاب و پینگ باز است.